جلوه جانان

بسم الله الرحمن الرحیم
ویژه نامه شهادت امیرالمومنین علی علیهالسلام
سخن از عظمت آفتاب است و صلابت آسمان، كه نه كرانهاى دارد و نه كسى را به ژرفاى آن دسترسى است، و اين است سرّ آن كه هيچ منصفى نمىداند از كجا آغازش كند و در كجا به سرانجامش رساند. سخن از «مَظهَرُ العَجايب» است كه مردان انديشه، از درك عظمت و حقيقت او عاجزند. خورشيدى كه بر نيك و بد عالم بتابيد و همگان را نور و گرمى بخشيد. سخن از شمع روشنى بخش هستى است. آن رمز ابدى و سرّ مكتومى كه در برابر حقيقت خويش، چشم تمامى بشر را در هميشه تاريخ خيره كرده و عقلهاى بشرى را به حيرت وا داشته است. روزگار بخيل آن چه در دامن همت داشته، يك جا به شير خدا هديه كرده و بزرگان پهنه عرفان و حكمت، همگى ريزه خوار سفره احسان اويند و منظومه آفريدگان، به گرد كعبه وجودش در طواف، چنان كه جاذبهى عشق و محبت او، هستىشان را تسخير كرده و ذرّه ذرّهى وجودشان با زبان حال مىسرايد كه:
گر بشكافند سرا پاى من جز تو نيابند در اعضاى من
سخن از على است!
اما به راستى شيعه اين درد و داغ به كجا بَرَد كه امام معصومش با این فضایل معجزهگون، مظلومترين مظلومان عالم است و عمق اين مصيبت و فاجعه، آن جا آشكار مىگردد كه خود آن پيشواى غريب و دردمند، نالهى مظلوميت و غريبى سر مىداد و مىفرمود :
«ما زِلْتُ مَظْلُومآ مُنْذُ وَلَدَتْنى اُمِّى!»[1] ؛ من از روزى كه از مادر متولد شدم، پيوسته مظلوم بودم!
سبحان الله! كه میتواند با ضربتى، فرق خورشيد را دو نيمه كند و كدامين ضربت است كه ياراى شكافتن جوشن هستى دارد. ضربتی كه نه بر فرق نازنين على، كه بر سر عالم بشرى فرود آمد و در پى آن، على راحت و هستى، خاك بر سر شد. چه ضربتى و چه ظالمى و چه خداى صبورى! به راستى جاى آن داشت كه زمين و زمان و آسمان تيره و نگون گردد، ولى عجب صبرى خدا دارد! ضربتى كه كينه بدر و حنين در دل داشت. و تيغى كه به زهر تلخ و سوزان نامرادىها آبداده شده بود؛ ضربتى كه بغض تمامى عرب جاهلى را در خود جمع كرده بود و اكنون با شكافتن فرق حق و حقيقت، خنكاى دل خويش طلب مىكرد. ولى افسوس و صد افسوس! اى كاش با این ضربت عالم سوز كه موجب خلاصى على از بند بىوفايى دنيا و ياران دنيايى خويش گرديد، آتش آن بغض آتشناك نيز فرو مىنشست، ولى دريغ و درد كه نشد. گويى از عمق شقاوت و ظلمت تاريخ بر آمده و تا حق و حقيقت باقى است، داغ اين كينهى عالم بر انداز نيز تر و تازه است.
اى كاش شعلهها تا صحراى كربلا كشيده نمىشد و زخم فرق على، مرهمى مىشد بر زخم كينه ورزان، تا مگر دست از فرزندانش بر مىداشتند. اما دردا و حسرتا كه چون فرزند او، حسين ـعليهالسّلام ـ در كربلا از فرزندان آنان پرسيد :
«چه باعث دشمنى و عداوت شما با من گشته و چرا خونم را مباح دانستيد؟ آخر مگر من حقى را ضايع كردهام، سنتى را تغيير دادهام يا بدعتى در دين ايجاد كردهام؟»
پاسخش دادند كه :
«بل نُقاتِلُکَ بُغضآ و عِنادآ لاَِبيکَ.»[2] ؛ بلكه به خاطر بغض و عنادى كه ما نسبت به پدرت داريم با تو مىجنگيم.
و اکنون، با قلمی شکسته و صفحاتی نارس، در صدد برشماری قطراتی از اقیانوس بی انتهای فضایل ابوالعجایبیم. هر چند فضيلتهاى آفتاب در ورق نيايد و آب بحر در كوزه نگنجد، بدان اميد كه نمىاز سرچشمهى فياض و بىپايان ولايت، شاه مردان على ـعليهالسّلام ـ به كام تشنهى عاشقان اهل بيت فرو نشيند و نفحهاى از دم مسيحايىاش بر جان شيفته و بىقرار مشتاقانش دميده گردد، به چند جمله ـ اگرچه نارسا و تكرارى ـ در شخصيت آيت الله العظمى بسنده مىكنيم.
کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست
که تر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم
گوهر ناشناخته
على، شخصيتى است كه پس از گذشت چهارده قرن، غير از خداى او و شخص نبى اكرم و ائمه هُدى ـعليهمالسّلام ـ ، هنوز كسى به كنه ذات والاى او پى نبرده. صفات عالى انسانى و رفتار ملكوتى حضرتش، ديده جهانيان را خيره كرده و درك واقعى اين مرد نامتناهى، بر آدميان مجهول است. چه عظمتى والاتر از اين كه دشمنان و مخالفانش، به فضل و كرم وى معترفند؛ چندان كه گاه آن چه مخالفان در مدح وى گفتهاند، بسى زيباتر و حيرتانگيزتر است از آن چه دوستان و مشتاقانش گفتهاند.
دشمنان على برخلاف خاستگاهها و علاقههاى مذهبى و قومى خويش، نتوانستهاند دلدادگى و وابستگى خود را به آن ماه جهان آرا كتمان كنند و اين علاقه و تمايل، گاه از پس ابرهاى تيره كينه و حسادت وجودشان، چون شعلهاى جهنده، برون تابيده و با بيانهاى گوناگون، شيفتگى قلبى خويش را به اين نور روشنگر ابراز داشتهاند.
حاكم الحَسَكانى، دانشمند اهل تسنّن در تفسير شواهد التنزيل اين گونه نقل مىكند :
«اَخبرنا اَبوبَكرِ التّاجِر، اَخبَرنا الحسَنُ بن رشيق، اخبَرنا رزيق، عن جامِع، قال حَدَّثَنا سُفيانُ بن بِشر الاَسَدى قال حَدَّثنا علىُّ بن هاشمِ عن ابراهِيم بنِ حَيّان، عن اَبى جَعْفَر قال: اَمَرَ عُمَرُ عَليآ ـعليهالسّلام ـ اَن يَقضِىَ بَين رَجُلَين، فَقَضَى بَينَهُما. فَقالَ الَّذى قُضِىَ عَلَيه: هذا الَّذى يَقِضى بَينَنا؟ وَ كأَنَّهُ اَزدَرى عَليّآ، فَأَخَذَ عُمَرُ بِتَلْبِيبِهِ فقال: وَيلَكَ ]وَيَحَكَ[ وَ ما تَدرى مَن هذا؟ هذا عَلىُّ بنُ اَبى طالبٍ! هذا مَولاىَ وَ مَولا كُلِّ مؤمنٍ، فَمَن لَم يكن مَولاهُ فَلَيسَ بِمُؤمِنٍ!!!»[3] ؛ عمَر، از امام على ـعليهالسّلام ـ خواست تا ميان دو نفر ]كه ميانشان اختلاف بود[ قضاوت كند و حضرت نظر شريف خود را فرمود. سپس آن كسى كه بر عليه وى حكم شده بود به عمر گفت: اين شخص بين ما قضاوت مىكند؟ و گويى امام ـعليهالسّلام ـ را تحقير مىكرد. چون اين سخن را گفت، عمر گريبانش را گرفت و گفت: واى بر تو! مىدانى او كيست؟ او على بن ابى طالب، مولاى من و مولاى همهى مؤمنان است، و هر كس كه او مولاى او نباشد، مؤمن نيست!!!
دلیل فضل
عقل آدمى حيران مىماند، آن جا كه دشمن ديرينه و مكار آن حضرت، معاوية بن ابى سفيان، چون خبر شهادت امام على ـعليهالسّلام ـ را شنيد، گفت :
«آن شيرى كه هنگام جنگ، چنگالهاى خويش بر زمين مىگسترانيد، جهان را وداع گفت. روباهان و آهوان را بگوييد كه زمين از اين پس آرام و راحت است. به هر جا كه مىخواهند، بدون خوف و اضطراب گردش و چَرا كنند.»[4]
در جاى ديگر، مردى از معاويه پرسشهايى كرد. معاويه به وى گفت: از على بپرس؛ زيرا او از من عالمتر است! مرد گفت: پاسخ تو براى من از جوابهاى على بهتر است. معاويه از اين سخن برآشفت و گفت:
«سخن بسيار بدى گفتى و از مردى ابراز انزجار كردى كه پيامبر او را از سرچشمههاى حكمتش سيراب ساخته و درباره او گفته است: منزلت تو نزد من، چون منزلت هارون نزد موسى ـعليهالسّلام ـ است جز آن كه پس از من، پيامبرى نخواهد آمد!»[5]
كسى را در اين، ترديد روا نباشد كه فضل و كرامت حقيقى، فقط از آن على و اولاد اوست؛ مگر نه اين كه فضل و بزرگى آن است كه دشمنان بدان معترفند. آن هنگام كه جنگ ميان على و معاويه بالا گرفت، معاويه در سخنانى گفت: «سوگند به خدا مىدانم چنان چه على را بكشم، مستحق آتش و عذابم و اگر كشته شوم نيز در آتش عذاب خواهم بود.» عمروعاص از او پرسيد: پس چرا با على مىجنگى! گفت: «المُلكُ عَقِيمٌ!»؛ (پادشاهى نازاست و ]خوب و بد نمىشناسد[.)[6]
قسیم بهشت و جهنم
بهشت و دوزخ، هر چند تجسم اعمال انسانها در اين دنيا و نتيجه كردار آدميان است، ولى اختيار گزينش هر كدام، به دست على ـعليهالسّلام ـ است. آن كه در تمامى عمر خويش جز در راه بندگى حق گامى برنداشته و ميزان اعمال بندگان گرديده، عجب نباشد اگر كار خدايى كند و امر الهى به دست او جارى گردد.
احمد بن حنبل، پيشوا و پايهگذار مذهب حنبلى درباره فضايل حضرت على ـعليهالسّلام ـ مىگويد :
«درباره هيچ يك از اصحاب حضرت رسول ـصلّىاللهعليهوآلهوسلّم ـ ، فضيلتهايى هم چون فضايل حضرت على ـعليهالسّلام ـ وارد نشده است.»[7]
نقل است مردى به وى گفت: نظرت درباره حديثى كه على ـعليهالسّلام ـ در آن خود را تقسيم كننده بهشت و دوزخ معرفى كرده، چيست؟ گفت:
«چرا آن را انكار مىكنيد؟ مگر اين روايت به ما نرسيده كه پيامبر اكرم ـصلّىاللهعليه وآلهوسلّم ـ به على ـعليهالسّلام ـ فرمود: تو را دوست نمىدارد، مگر مؤمن و به تو دشمنى نمىورزد، مگر منافق.»
آن مرد پاسخ داد: آرى. پس احمد گفت: جاى مؤمن در كجاست؟ گفت: در بهشت. پرسيد: جاى منافق در كجا است؟ گفت: در آتش. آن گاه احمد بن حنبل گفت: پس على، تقسيم كننده بهشت و دوزخ است![8]
نيز ابوحنيفه، يكى از چهار پيشواى اهل سنت، در بيانى، على ـعليهالسّلام ـ را ملاك جدايى حق از باطل در دوران خويش دانسته و مىگويد :
«كسى با على نجنگيد، مگر آن كه على از وى به حق سزاواتر بود و اگر على به مقابله با آنان برنمىخواست، هيچ كس نمىدانست سيرهى مسلمانان و تكليف شرعى در برابر آن گروهها چيست!»[9]
عمل مرد خدا، جلوهگر ارادهى الهى و روشنگر حق از باطل و نور از ظلمت است.
در عرصه سيمرغ، چه مجال بال و پر مگس است كه عِرضِ خود مىبرد و زحمت او مىدارد. چه توان گفت در فضيلت آينهى خداى نماى كه محو در ذات پاك الهى است و جز خود او نداند كه او كيست. آن جا كه مخالفان از بيان فضيلتهاى او اظهار عجز و ناتوانى مىكنند، چه جاى شرح و بيان قلمهاى شكسته و اوراق محدود است.
شافعى يكى ديگر از امامان و پيشوايان اهل سنت، در مدح امیرالمؤمنین على ـ عليهالسّلام ـ چنين گفته است :
«به من مىگويند در مدح على ـعليهالسّلام ـ گفتارى بيان كنم؛ على كه يادش شعلههاى فرزوان آتش را فرو مىنشاند. بدانها گفتم من اقدام به مدح شخصيتى نمىكنم كه فرهيختگان و خردمندان تا مرز پرستش و عبادت او پيش رفتهاند و قدمهايشان در برابر كمالات على لغزيده است. پيامبر اكرم ـصلّىاللهعليهوآلهوسلّم ـ در شب معراج كه به آسمان عروج كرده بود، فرمود: خداى متعال دست ]قدرت[ خود را بر شانهام نهاد و از اثر آن، قلبم آرامش و خنكى يافت و على در روز فتح مكه پاى بر همان جا نهاد و بالا رفت و بتها را فرو شكست.»[10]
در خبرى ديگر نقل است كسى از شافعى، درباره على ـعليهالسّلام ـ پرسيد، پاسخ داد :
«چه بگويم در حق كسى كه دوست دارانش از ترس، فضيلتهايش را پنهان داشتند و دشمنانش نيز از حسد و كينه، منقبتهايش را مخفى كردند و با اين حال؛ آن فضيلتها، شرق و غرب عالم را پر كرده است.»
نيز هم او در شعرى زيبا چنين سروده است :
«اگر قلبم را شكافته و آن را جست و جو كنند، دو سطر بر آن نگاشته شده؛ در يك جانب آن توحيد و عدل و در سوى ديگر دوستى و محبت اهل بيت مسطور است.»[11]
فراتر از زمان و مكان
به راستى، خاكدان تيره دنيا با تمامى پستى و ظلمت، چگونه توانسته فيض وجود بىپايان على ـعليهالسّلام ـ را پذيرا باشد و گامهاى ملكوتى و روحانى آن مرد فراتر از زمان و مكان را بر پشت خويش تحمل كند. آسمان چگونه مظلوميت تنهاترين غريب عالم را ديد و خون نباريد و سرنگون نگشت. على ـعليهالسّلام ـ ، عظمت و مظلوميت را در وجود خويش با هم آميخت و معجونى ساخت كه جز او كسى را ياراى فراهم آوردنش نبود. شگفتا از اين همه عظمت و دريغا از اين همه مظلوميت!
نصرالله مجللى نقل كرده است :
«شبى اميرمؤمنان، على ـعليهالسّلام ـ را به خواب ديدم و به او گفتم: چگونه شد كه روز فتح مكه، شما هر كس را كه به خانه ابوسفيان درآمد امان داديد، ولى در عاشورا؛ همان افرادى كه مورد امان و رحمت شما واقع شده بودند، با فرزندانت چنان رفتار كردند؟ حضرت فرمود: آيا اشعار ابن صيفى را در اين باره شنيدهاى؟ گفتم: نه. فرمود: نزد او برو و پاسخت را بشنو.
صبح گاه به خانه ابن صيفى كه از عالمان بزرگ شافعى بود، رفتم و خوابم را برايش باز گفتم. پس فريادى كشيد و شروع به گريه كرد و گفت: به خدا سوگند، نه آن را به زبان آوردم و نه نوشتم، بلكه آن اشعار را همين شب گذشته، به نظم آوردهام (و هنوز فرصت نوشتن آن را پيدا نكردهام). پس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است:
«هنگامى كه در فتح مكه به پيروزى و برترى دست يافتيم، عفو و گذشت را خلق و خوى خود ساختيم؛ ولى چون شما غالب آمديد، در صحراى كربلا سيلاب خون راه انداختيد و كشتار اسيران را حلال و جايز شمرديد، در حالى كه ما وقتى پيروز شديم، آنان را بخشوديم و با تمامى سوابقشان از ايشان درگذشتيم. همين مقدار تفاوت و اختلاف بين ما و شما كفايت مىكند؛ چرا كه از كوزه برون همان تراود كه در اوست.»[12]
مكتب علی علیه السلام؛ بحر فضایل
مكتب على ـعليهالسّلام ـ مرز نمىشناسد و قوميّت و مليّت در آن مطرح نيست، مكتبى است كه كرامت انسان در آن تجلى كرده است. چنين مكتبى، براى همه انسانها و هميشه تاريخ است و از اين رو، نويسندگان اديان و مذاهب، در شناخت على ـعليهالسّلام ـ كتابها و رسالهها نوشته و محو شير خدا شدهاند.
ابواسحاق موصلى كه فردى مسيحى است، مىگويد :
«از من پرسيدند: از چه روست كه مسيحيان و خردمندان عرب و عجم، على و خاندان او را دوست دارند؟ در پاسخ گفتم: من بر اين باورم كه دوستى و محبت آنها در قلب همه آفريدهها، حتى حيوانات نيز وجود دارد.»[13]
[1] . وسائل الشيعه، ج 12، ص 123؛ بحارالانوار، ج 27، ص 62.
[2] . فروغ شهادت، ص 85؛ ذريعة النجاة، ص 134.
[3] . شواهد التّنزيل، ج 1، ص 348.
[4] . منتهى الآمال، ج 1، ص 347.
[5] . منهاج البراعه، ج 16، ص 113.
[6] . بحارالانوار، ج 33، ص 50؛ امالى صدوق، ص 73.
[7] . منتهى الآمال، ج 48، ص 124.
[8] . آثار الصادقين، ج 14، ص 440.
[9] . مناقب ابوحنيفه، ج 2، ص 83.
[10] . فرائد السمطين، ج 1، ص 88.
[11] . ينابيع الموده، ص 568.
[12] . وفيات الاعيان، ج 2، ص 363.
[13] . الغدير، ج 3، ص 19.