گزیده الکلام …؛ حيله بازى
حيله بازى
در طهران، شخصى در خيابان مى رفت، ديد دو نفر با هم راه مى روند. يكى به ديگرى گفت: سر چهارراه، زنى از درشكه پياده مى شد، انگشترى از دستش پرت شد؛ هر چه جست، پيدا نكرد. مى گفت: نگينش، الماس بود، صد تومان و خردهاى خريده بودم. بعد از چند قدم، مردى را ديد كه خود را به پهلوى او رسانيد. به او زيرگوشى گفت: من يك انگشترى پيدا كرده ام؛ ولى مىترسم كه اگر اظهار كنم، مرا بگيرند، ببرند نظميّه، بگويند: تو دزديده اى و حال آن كه من اين را پيدا كرده ام. ممكن است شما آن را به قيمتى مناسب قبول فرماييد؟ آن گاه، خودتان، به هر طريق كه مىدانيد، به فروش مى رسانيد.
آن مرد، اين سخن را منضمّ كرد به سخن آن دو مرد كه با هم حرف مى زدند، ديد كه راستش؛ خصوصاً طمعش هم چشم عقلش را بست. خلاصه باور كرد و ده بيست تومان داد، خريد. مدّتى آن را پنهان داشت كه تا سر و صداى آن به خيال خودش بخوابد. بعد از چند ماه، آن را به بازار آورد. به هر كه نشان داد، گفتند: شيشه است. دو سه قران، بيشتر ارزش ندارد. معلوم شد كه آن رند، كلاهش را برده، شيطان هم ايمانش را. پس زيان دينى و دنيوى، هر دو را برده.
از اين قبيل قضايا، خيلى اتّفاق مى افتد كه طرف را تطميع كرده، كلاه بر سرش مى گذارند.