الجمعة 18 رَمَضان 1445 - جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳


گزیده الکلام …؛ آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب


آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب

حكايتى از مرحوم حاج ميرزا حسن حكيم باشى اشرف مازندرانی نقل كردند كه گفته:

من عازم تشرف به ارض اقدس بودم. براى توديع، خدمت مرحوم حجّۀ الإسلام حاج ملّا محمّد، معروف به حاجى اشرفى، متوفّى سنه 1315 مشرّف گرديدم. پاكتى به من دادند و فرمودند: لدى الورود، تقديم حضور حضرت ثامن الحجج (عليه السلام) نموده، در مراجعت جوابش را بياور. شنيدن چنين عبارتى از مثل مرحوم حاجى بر من ناپسند آمد.

به هر حال من از ايشان وداع نموده، به آن آستان مشرّف گرديده، عريضه را روى ضريح منوّر گذاردم. مدّت چند ماه مجاور بودم. موضوع عريضه حاجى، به كلّى از خاطرم محو گشته بود؛ تا شبى كه سحر آن، قصد مراجعت داشتم؛ وقت مغرب، براى زيارت وداع مشرّف شده، پس از اداء فريضتين، قيام به نوافل نموده؛ در اثناء زيارت، ديدم خدّام آستانه، حرم را غُرُق كرده، زوّار را بيرون نمودند. من متحيّر بودم كه اوّل شب، چه موقع خلوت كردن حرم است. تا نماز من به آخر رسيد، احدى در حرم و رواق‏ ها باقى نماند. من هم بعد از نماز مى ‏خواستم بيرون روم. در اين حين، بزرگوارى را ديدم در نهايت جلالت، از بالاى سر ضريح منوّر، با كمال وقار مى ‏خراميد. چون به موازات من رسيدند، فرمود: حاج ميرزا حسن! وقتى رفتى به اشرف، سلام ما را به حاجى اشرفى برسان و به ايشان عرض كن:

آئينه شو، جمال پرى طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب

چون اين فرمايش را فرمودند، از محاذات من گذشتند و در طرف پائين ضريح منوّر، از نظرم غايب شدند. من متفكّر شدم كه اين شخص كيست كه مرا به اسم، مخاطب [کرده] و چنين پيغامى به حاجى اشرفى داد؟ در همين حال ملتفت شدم كه اوضاع حرم، ابدا تغييرى نكرده؛ هر كس هر جا ايستاده يا نشسته بود، به همان حال باقى است. مدّتى از خود بى‏خود گشته، حالت ضعف و اغمائى دست داد. خيلى پريشان شدم. چون قدرى به خود آمدم، از هر كس پرسيدم [که] اين وقت در حرم چه حادثه‏ اى روى داد، همه از دهشت و اين سؤال من تعجّب مى ‏كردند. معلوم شد عالم مكاشفه ‏اى بود [که] براى من دست داد. زايدا على ما كان، بر علوّ مقامات آقاى حاج اشرفى عقيده‏مند شدم.

سحر همان شب حركت نموده، بى مكاتبه و قاصد، وارد اشرف شده، مستقيما خدمت حاجى اشرفى رفتم تا جواب عريضه و پيغام حضرت (علیه السلام) را به جنابش برسانم. به محض اينكه در زدم، صداى حاجى از ميان خانه بلند شد، با نداشتن هيچ سابقه از ورود من و فرمود: حاج ميرزا حسن! آمدى؟! قبول باشد. بلى؛

آئينه شو، جمال پرى طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب

افسوس كه عمرى گذرانيدم و تخليه باطن به طورى كه بايد ننمودم.

اين قصّه را فخر الأدباء، از مرحوم ميرزا مسيح صديق الأطبّاء نقل كرده بود، او از حاجى ميرزا حسن. و قصّه به خطّ فخر الأدباء بود، خيلى مفصّل كه مرحوم حاج شيخ آقا بزرگ ساوجى نيز توثيق ناقل را كرده بود.

نگارنده، خلاصه آن را نوشتم؛ ولى نگارنده، چون خود معرفت به حال و موضوع اشخاص نامبرده ندارم، مهر ردّ يا قبول نمى‏ زنم؛ امّا از اين قبيل مكاشفه مكرّر شنيده ‏ام.