الخميس 15 شَوّال 1445 - پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳


گزیده الکلام…؛ محمّد بن هشام

محمّد بن هشام


محمد بن هشام از حبسى‏هاى آزاد بود. از منصور فرارى بود و در پرده اختفاء روزگار مى‏گذرانيد، بى آن كه جرأت داشته باشد كه نسب خود را در جائى ابراز كند.

قصّه‏اش را داعى كبير محمّد بن زيد حسينى نقل كرده؛ چنان كه در عمدة الطالب نوشته كه داعى كبير، وقتى كه آغاز خراج‏گيرى مى‏نمود، نگاه به بيت المال مى‏كرد كه در آن‏جا از خراج سال گذشته، چه باقى مانده. پس آن را در قبايل قريش، بعد در ميان انصار و فقهاء و اهل قرآن و ساير طبقات مردم پخش مى‏كرد تا اينكه درهمى از او باقى نمى‏ماند.

در بعضى از سال ها، براى تفريق خراج نشسته بود. پس اوّل، به اولاد عبد مناف شروع كرد؛ اوّل، اولاد هاشم را داد؛ بعد، ديگران از اولاد عبد مناف را. پس مردى برخاست. داعى گفت: تو از كدام اولاد عبد مناف هستى؟ گفت: از بنى اميّه. پرسيد از كدام طايفه بنى اميّه هستى؟ او ساكت ماند، گفت: شايد از فرزندان معاويه باشى. گفت: بلى. پرسيد از كدام اولاد معاويه هستى؟ باز ساكت ماند. فرمود: گويا از فرزندان يزيد باشى. گفت: بلى. فرمود: تو چرا به سوى شام و عراق نرفتى كه در آنجا دوستداران جدّ، تو بر تو احسان نمايند؟ آمدى به ولايت آل ابى طالب كه در ميان شما و ايشان، خون است. پس اگر ندانسته آمدى، پس نادانى بالاتر از نادانى تو نمى‏شود و اگر مقصودت، استهزاء بر آن ها بود، خود را به خطر انداختى. پس علويّون، به نظر تند و غضب آلود به او نگاه نمودند. داعى بر آن ها صيحه زد كه از آزار او خوددارى نمائيد. شما گمان مى‏كنيد كه در كشتن او، خون پدرم حسين (عليه السلام) تدارك مى‏شود؟ حاشا، به درستى كه خداوند حرام كرده كه كسى براى جنايت غير خودش مؤاخذه بشود. به خدا قسم، احدى دست تعرّض به سوى او دراز نمى‏كند، مگر اينكه بازخواست از او مى‏كنم. گوش كنيد، قصّه ای براى شما نقل كنم كه آن، پيشواى شما باشد در آينده؛ و آن، اين است كه:

پدرم حكايت كرد از پدرش كه در مكّه، گوهرى فاخر به منصور نشان دادند. منصور آن را شناخت و گفت: اين گوهر، مال هشام بن عبدالملك است و به من رسيده كه آن، پيش پسرش محمّد است و از آن ها، جز وى كسى باقى نمانده. بعد رو به ربيع كرد و گفت: فردا من كه در مسجد الحرام نماز صبح را خواندم، تو درهاى مسجد را تمام ببند و مأمورين مطمئنّ بر آن ها بگمار كه نگذارند كسى بيرون برود، مگر از يك در؛ و آن گاه، يكى از درهاى مسجد را باز كنند كه مردم يك به يك، از آنجا خارج شوند. تو خودت در آنجا بايست و كسى بيرون نرود، مگر اينكه تو او را بشناسى. پس، فردا، ربيع حكم كرد كه درهاى مسجد را تمام بستند. محمّد بن هشام در آنجا بود، فهميد كه اين مقدّمه براى اوست. سرگردان ماند. آمد پيش محمّد بن زيد الشهيد، محمّد فرمود: تو كيستى؟ خيلى متحيّرت مى‏بينم. عرض كرد: امان دارم؟ فرمود: بلى، در امانى و بر ذمّه من است كه تو را رها نمايم. گفت: من محمّد بن هشامم. بعد عرض كرد: تو كيستى؟ گفت: من محمّد بن زيد بن على بن الحسين مى‏باشم. او اين را كه شنيد، بى‏اندازه ترسيد. محمّد فرمود: بر تو باكى نيست؛ تو قاتل پدر من زيد نيستى و علاوه بر آن، با كشتن تو، خون زيد تدارك نمى‏شود. الآن خلاص كردن تو بر همه چيز مقدّم است بر من؛ ولى اگر در راه خلاص كردن تو رنجى و آزارى از من به تو رسيد، مرا معذور دار؛ زيرا كه رهائى تو در آن است. گفت: اختيار داريد. پس محمّد، رداء خود را بر گردن او انداخت، شروع كرد او را كشيدن تا اين كه دمِ در نزد ربيع رسيدند. چند سيلى به او زد، پس رو به ربيع كرد و گفت: اى ابوالفضل! اين خبيث، شتردار است از اهل كوفه، شترش را به من دو سره كرايه داده، اكنون فرار نموده، شترش را به بعضى از قائدين خراسان كرايه داده و من بر اين كار شاهد هم دارم. پس دو نفر مأمور به من بده او را بياورند. پس ربيع، دو نفر مأمور داد، او را بردند. پس وقتى كه از مسجد دور شدند، گفت: اى خبيث! حقّ مرا مى‏دهى؟ گفت: بلى. پس آن گاه به مأمورين گفت: رهايش كنيد. پس مأمورين رها كرده، برگشتند. پس محمّد بن هشام، سر او را بوسيد و گفت: «بأبى أنت وأمى! اللّه‏ أعلم حيث يجعل رسالته».

بعد، محمّد بن هشام، گوهرى سنگين قيمت از بغل خود بيرون آورد و گفت: مرا با قبول اين سرافراز كن. فرمود: ما اهل بيت در برابر نيكوئى، بهاء قبول نمى‏كنيم. من بزرگتر از اين را كه خون زيد باشد، بر تو بخشيدم. پس برگرد و خودت را پنهان كن تا اين مرد (منصور) برگردد. او در طلب تو بى‏نهايت جدّيّت دارد. پس او باز پنهان شد.

آن گاه، داعى كبير، بعد از ذكر اين داستان، به آن مرد اموى نيز آن اندازه پولى كه به ساير اولاد عبد مناف مى‏داد داد و او را به جماعتى از دوستداران خود سپرد كه او را به شهرى برسانند و رقم سلامت او را بياورند. پس اموى برخاست و سر او را بوسيد. پس آن گروه با او رفته، او را به مأمنش رسانيدند.

گرچه اين دو جرم كه در اين دو قصّه بخشيده شد، جرم ديگرى بود كه پاى اين ها را گرفته بود؛ ولى در عين حال، هر چه بود، چون جرم قبيله و طايفگى در زمان سابق بلكه در اين زمان نيز ذنب لايغفر بود، اين است كه گذشتن از آن، در صفحه فتوّت و مردانگى نوشته شده؛ و الّا، حقّ مشروعى نداشتند تا از آن گذشته باشند.

بلى، از سماحت و بزرگى اين طايفه (طايفه علويّين) دور نبود كه آن ها [اگر] شخصا هم مجرم بودند، مورد عفو و اغماضشان قرار بدهند؛ چون عفو و اغماض، از اخلاق كريمه و صفات محموده است و آن ها هم اهل يك خانه‏اى هستند كه به مكارم اخلاق مبعوث گرديده است؛ لذا گذشت از جرم مجرم، براى آن ها مهمّ نيست.

حضرت على بن موسى الرضا (سلام اللّه‏ عليه)، از پدران بزرگوارش (علیهم السلام)، از حضرت رسول اكرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) حديث مى‏كند، مى‏فرمايد [که] حضرت فرمود: «بر شما باد مكارم اخلاق، به درستى كه پروردگار من مرا به آن مبعوث كرده. و از مكارم اخلاق است كه مرد گذشت كند از كسى كه ستم بر او كرده و عطا كند بر كسى كه او را محروم نموده و صله كند كسى را كه او را قطع كرده و عيادت كند كسى را كه او را عيات نموده.»»[1]

حضرت اميرالمؤمنين (علیه السلام) مى‏فرمايند: «وقتى كه قدرت پيدا كردى بر دشمنت، عفو از او را، شكر قدرت خود قرار بده.»[2]


[1]. محمّد بن حسن طوسی، امالی، ص478.

[2]. صبحی صالح، نهج البلاغه، حکمت11.