الخميس 17 رَمَضان 1445 - پنجشنبه ۰۹ فروردین ۱۴۰۳


گزیده ” الکلام” …حكاياتى در وسوسه


حكاياتى در وسوسه

مثلاً از يكى از ارباب وسوسه نقل نمودند كه گفت: من در حجره فوقانى مدرسه نشسته بودم، ديدم در لب حوض از دماغ كسى خون مى ‏آيد. من در آنجا قطع كردم كه ذره‏اى از آن خون كه به زمين چكيد از زمين پريده به پيشانى من رسيد ـ و حال آنكه سى زرع فاصله در بين بود ـ ولى در پاك شدن آن هر چه با آب ور مى ‏رفتم قطع برايم حاصل نمى‏ شد.

آقاى حاج آقا روح الله خمينى از يكى از اعاظم نقل كرد كه فرمود: شخصى از اهل وسوسه با اينكه چند لباس روى هم پوشيده بود يك‏دفعه خيال كرد كه از خارج ترشّحى به لباس او برخورد و از لباسها هم سرايت كرده به تن او رسيد؛ پس لخت شده، هم لباسهاى تنش را به آب ريخت و هم خود توى آب رفت.

آقاى آقاميرزا علينقى زنجانى، جد اولاد نگارنده فرمود: يكى از مبتلايان اين مرض را ديدم كه ترشحى به ساق پايش برخورد، خواست آن را بشويد يك مقدار از ساق پاى خود را به آب داخل كرد. احتمال داد آن ترشح به بالاتر از آن رسيده باشد؛ پس تا زانو توى آب رفت، باز احتمال داد كه شايد بالاتر از آن بوده باشد، بعد تا ران، بعد تا كمر، بعد تا سينه، بعد با تمامى لباس تنش در آب غوطه خورد.

مرحوم صاحب جواهر ديده بود كه يكى از اهل علم از خزينه حمام بيرون مى ‏آيد و چند قدم مى‏رود و بعد برگشته داخل خزينه مى ‏شود. ملتفت شد كه او به وسوسه مبتلاء است. پرسيد چرا چنين مى‏كنى؟ گفت: چون زمين حمام پاك نيست و بخار كه از آنجا بلند مى‏شود نجس است و بدن من وقتى كه ملاقات آن بخار مى‏كند نجس مى‏شود لهذا برمى‏گردم براى شستن آن. آن مرحوم خواست ذهن او را با حرفى كه از سنخ همان خيال او است منصرف كند فرمود: بلى درست مى‏گويد ولكن بخار چون از آن طرف به آب خزينه اتصال دارد لذا از زمين حمام نجاست به آن سرايت نمى‏كند او متقاعد شده بيرون رفت. بعد از آن، آن حال را ديگر ترك نمود.

وسوسه از امراض خياليه است ممكن است منشأ اين خيال را با تدابير علمى يا عملى از دِماغ او بيرون كرد، چنانكه در سابق در نظاير آن كرده‏اند: يكى را گمان اين شده بود كه روى سر او خُمّى بزرگ هست؛ لهذا از زير سقف كوتاه به زانو راه مى ‏رفت و از در به زحمتى وارد مى‏شد. يكى از اطباء آن عصر با تدابير عملى آن را مداوا كرد؛ اوّلاً در دفعه اوّل به او گفت: اين خم روى سر تو چيست؟ او حرف طبيب را كه مطابق خيال خود يافت به كسان خود گفت: ديديد كه من راست مى‏گويم ولى شما چشمتان نمى ‏بيند!؟ بعد آن طبيب دوايى به او داد كه خيال او را مستعد كند و گفت: چند روز اين دوا را به او بدهيد، بعد او را پيش من بياوريد. بعد از چند روز كه آوردند امر كرد يك خم در پشت بام در بالاى سر او نگاه داشتند و او ملتفت نشد. آنگاه به او گفت مى ‏خواهى اين خم را كه روى سر تو است بشكنم؟ گفت: بسيار ممنون مى ‏شوم و قبلاً به آنهايى كه خم در بالا سر او نگه داشته بودند دستور داد كه هر وقت من چوبى به طرف بالاسر او حواله كردم شما آن خم را رها كنيد بيفتد و بشكند. پس با اين تدبير آن خم را شكست. او را گمان اين شد كه اين همان خم بود كه روى سر او بود.

در كتاب نقد فلسفه داروين كه از مصنفات آقاى آقاشيخ محمّد رضا اصفهانى است ديدم نوشته كه: در زمان ما يك نفر بود در نجف، خيال مى ‏كرد كه مناره‏هاى صحن به دماغ او مى‏ رود. پس هر وقت چشمش به منار مى‏افتاد دست به دماغ گذاشته فرار مى‏ نمود.[1]

در مقالات طبريه ديدم كه مردى خيال كرده بود كه بدن او از سفال است لهذا مانند اشخاصى كه لباس تازه اطو كشيده پوشيده باشند خيلى با احتياط راه مى‏ رفت.

ايضاً مردى گمان كرده بود كه مار به شكم او داخل شده پس هر دم دست به جگر خود گذاشته مى‏ گفت مار يك قطعه از جگر مرا خورد.

و مردى را گمان اين شده بود كه آسمان به روى او مى ‏افتد پس به پشت خوابيده و پاهايش را بلند مى ‏كرد كه اگر بيفتد با پاى خود آن را نگاه دارد. و هكذا چند فقره از اين مقوله ماليخوليا نوشته، بعد دوا هم براى آن نوشته بود ولى در عصر ما اين گمان و اين ماليخوليا عمومى شد.[2]


[1] محمد رضا اصفهانی، نقد فلسفه داروین

[2] مقالات طبریه