اخلاص در خدمت گزاری به حضرت سیدالشهدا علیه السلام(داستان ملاعزیز منبری)
اخلاص در خدمت گزاری به حضرت سیدالشهدا علیه السلام(داستان ملاعزیز منبری(
تذکر یک داستان در این موقعیت که آقایان به تبلیغ تشریف میبرند مفید است:
شخصی داستانی برای ما نقل کرد از ملا عزیز که منبری درجه یک زمان ناصرالدین شاه (و پس از آن) در تبریز بوده است (راوی این داستان شیخ علی اکبر ترک، منبری معروف تهران پسر ملاعزیز بوده است(
برنامه ملاعزیز برای وعده دادن منبر در ماه محرم اینطور بوده که اشخاص در فاصله بین عید قربان و عید غدیر مراجعه میکردهاند و از ایشان درخواست منبر میکردهاند. پس از عید غدیر ایشان جواب میداد و مشخص میکرد که کدام دعوت را پذیرفته و کدام را رد میکند.
در یک سالی، قبل از این ایام، زنی به ایشان مراجعه میکند و درخواست میکند که ایشان روضهای برایش بخواند. او میگوید: من یک تومان (که در آن دوران مبلغ زیادی بوده) میگیرم زن میگوید: کار من رختشویی است و تمام پس انداز من در ماه، ۲۴ شاهی (یک قران و خمس قران) است، ملاعزیز میگوید: همان که گفتم. زن میرود و یک پارچه مخمل با ارزشی که داشته میآورد و به ملاعزیز میدهد و او هم قبول میکند روضهای میخواند.
به طور معمول از روز عید قربان قبل از طلوع آفتاب افراد میآمدهاند برای درخواست منبر. ولی در آن سال اتفاقاً کسی نمیآید تا غروب میشود و فردا و پس فردا و همینطور روزهای دیگر، کسی مراجعه نمیکند تا ایام محرم میرسد در اول محرم نوکر ملاعزیز که معمولاً با هم منبر میرفتند، برای رفتن به منبر، به منزل ایشان میآید، ولی او نمیتوانسته به نوکرش هم بگوید که امسال کسی ما را دعوت نکرده، لذا بعد از آنکه قدری با هم با اسب حرکت میکنند به نوکرش میگوید، من حالم مساعد نیست تو برگرد، من بعداً میآیم وقتی نوکر برمیگردد، ملاعزیز به تاخت میرود اطراف تبریز و موقع شب به یکی از روستاها میرسد و سراغ کدخدا رفته و به او میگوید: امسال به نظرم رسید که نباید فقط در تبریز انجام وظیفه کنم و خوب است به اطراف هم بیایم، لذا تصمیم گرفتم اینجا بیایم. آنها هم خوشحال شدند که ملاعزیز برای تبلیغ به روستای آنها آمده و مجلسی برای ایشان ترتیب میدهند. آخر شب ملاعزیز را به منزل یکی از متمکنین آن روستا راهنمایی میکنند چون مرسوم بوده که آن شخص میزبانی مبلغین را به عهده بگیرد.
ملاعزیز هم به منزل آن شخص میرود و تا آخر دهه مجلس گرم و با حالی داشته است. شب عاشورا چوپانهایی که گلهها را بیرون میبردهاند به مناسبت شب عاشورا کارشان را تعطیل میکنند و سگ یکی از گلهها که متعلق به صاحب همین خانه بوده را تحویل صاحب خانه میدهند. ملاعزیز در نیمه آن شب بیدار میشود و برای قضای حاجت بیرون میرود. سگ -که ملاعزیز برایش غریبه بوده- شروع میکند به پارس کردن و به طرف او میآید. ملا از ترس سگ عقب عقب میرود که ناگهان در یک گودالی سقوط میکند. از صدای پارس سگ، عروس صاحب خانه بیدار میشود و میبیند ملاعزیز در گودال افتاده، دستش را دراز میکند تا او را بیرون بیاورد خودش هم در گودال میافتد. بعد شوهر این زن هم بیدار میشود و ملاعزیز را بیرون میآورد اما آن زن که در آنجا افتاده بود از ترس چیزی نمیگوید و صدایش در نمیآید.
ملاعزیز همان موقع به سرعت به منزل کدخدا میرود و جریان را برایش تعریف میکند. کدخدا به او میگوید: هر چه زودتر از روستا خارج شوید چون صاحب آن خانه چهار پسر دارد که هیچ کس حریف آنها نمیشود و همین که متوجه قضیه شوند خطر کشته شدن برای تو دارد.
ملاعزیز فوراً حرکت میکند و قبل از طلوع آفتاب خودش را به تبریز میرساند و فوراً آن زن را که درخواست روضه کرده میخواهد و وقتی زن میآید جریان را برایش نقل میکند. آن زن هم قدری روضهخوانی میکند و خطاب به حضرت سید الشهدا علیه السلام میکند که: «شما نتوانستی پیراهن مرا در دست نامحرم ببینی، چگونه توانستی اهل بیت خود و دختران پیامبر«صلی الله علیه وآله» را در دست نامحرمان اسیر ببینی.»
ملاعزیز آن پارچه و پولی را که گرفته بود ردّ میکند. همین که زن میرود افراد یکی پس از دیگری برای دعوت میآیند و دوباره کار ملاعزیز میگیرد.
❖خلاصه اینکه باید توجه داشت به افراد به سبب فقرشان جواب رد داده نشود و الاّ ممکن است چنین گرفتاریهایی برای شخص پیش بیاید. مهم این است که قصد قربت و خلوص باشد تا هم نتایج دنیوی و هم نتایج اخروی مترتب گردد.