جلسه 9 – اقسام نکاح – 77/07/06
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه 9 – اقسام نکاح – 77/07/06
خلاصه درس قبل و اين جلسه
در جلسات قبل در باره اِعراض سخن گفته، اشكالات مرحوم ايرواني را به ادله سلب ملكيت از شيء اِعراض شده، نقل كرديم. در اين جلسه به بررسي اين اشكالات پرداخته، سپس روايات خاصه را در مسأله طرح كرده، موضوع روايت سكوني را به تالف عرفي دانسته، تنها دلالت صحيحه حريز را بر جواز تملك شيء اِعراض شده تمام ميدانيم كه بر خروج از ملك دلالت هم نميكند، در خاتمه به تفصيل صور مختلف اعراض و مشابهات آن را ذكر و احكام آنها را بيان ميكنيم و با نگاهي ديگر به بناء عقلاء خروج مال اعراض شده را از ملك مالك نتيجه ميگيريم ولي خواهيم ديد كه چنانچه مالك قبل از اين كه ديگري مال را بگيرد و در آن تصرف معتنابهي كند، و از اعراض خود برگردد، مالكِ مال خواهد بود.
õ õ õ
بررسي اشكالات واردشده به ادله سلب مالكيت از شيء اعراض شده
اشكال به وجه اوّل (سيره متشرعه)
برخي گفتهاند كه بنابر سيره متشرعه وصي و قيم صغار خود را موظّف به جمع آوري پوست گردو و بادام و ساير اموري كه موصي و ميت از آنها اعراض كرده نميدانند و اين را دليل بر سلب ملكيت از شيء اعراض شده دانستهاند.
پاسخ های مرحوم ایروانی
پاسخ اول: نه دليل وصيت و قيمومت، اين گونه موارد را ميگيرد و نه دليل ملكيت.
پاسخ دوم: ممكن است ادله حرمت تصرف در ملك غير به وسيله سيره تخصيص خورده باشد يا حتی بگوييم ذاتاً از اين موارد انصراف دارد.
پاسخ سوم: ادعاي انصراف حرمت ظلم، عدوان و غصب از اين موارد، بسيار قوي است.
بررسي اشكال
ما بايد ببينيم كه آيا واقعاً كسي كه وصيت ميكند يا براي صغار خود قيم تعيين ميكند با فرض اين كه شيء اعراض شده، ملك او باشد و شرعاً از ملكيت او بيرون نرفته باز هم ميخواهد وصيت خود را نسبت به اين گونه اشياء مضيق ساخته در نتيجه آنها را در ملك ورثه قرار دهد؟ آيا موصي ميخواهد به ورثه ارفاق كرده و ملك آنها را زيادتر نمايد؟! قطعاً چنين نيست، سيره عقلاء و متشرعه بر اين است كه اين گونه موارد را ملك مالك و مصداق اموال نميدانند و از اين رو وصيت و قيموميت را شامل آن نميدانند، نه اين كه با فرض مالك دانستن دايره ايصاء و جعل قيم را مضيق بدانند.
ادعاي انصراف ادله حرمت تصرف در مال غير از اين گونه موارد یقینا هيچ وجهي ندارد[1]، و تخصيص اين ادله هم قطعاً صحيح نيست، در جايي كه مالك بر فرض بقاي ملكيت خود رضايت به تصرف ديگري در اين مال ندارد، هيچ وجهي ندارد كه بگوييم شرع اجازه تصرف داده و اين موارد را استثناء كرده است.
اما اين كه دليل حرمت ظلم و عدوان از اين گونه موارد انصراف دارد، كلام عجيبي است، حرمت ظلم و عدوان به دليل عقلي ثابت شده و انصراف در ادله لفظي مطرح است نه در ادله عقلي، و اين كه ما بگوييم كبراي كلي حرمت ظلم به نحو عموم نيست و در برخي موارد با اين كه عقل، كاري را ظلم ميداند آن را حرام نميداند، حرف ناصحيحي است، آري در برخي موارد كبراي ظلم مصداق ندارد و صغراي آن محقق نيست، مثلاً اِعراض را موجب خروج از ملكيت ميدانند و چون ظلم نيست، حرام نيست، ولي با فرض تحقق صغري، مقید دانستن كبراي عقلي حرمت ظلم، كاملاً نادرست است. حال اگر ما بپذيريم كه ادله حرمت تصرف در ملك غير جايي را كه مالك از آن اعراض كرده، به جهت تخصيص يا انصراف شامل نميشود، ولي اگر مالك اعراض نكرده باشد، قطعاً دليل شامل ميشود، در محل بحث اگر مالك اولي اعراض كننده از دنيا رفته و ملك به ورثه منتقل شده و مثلاً برخي از آنها هم صغير هستند، در اينجا نيز بنا بر سيره ميتوان در اين گونه اشياء تصرف كرد با اين كه مالكان فعلي از اين مال اعراض نكردهاند، پس چه وجهي دارد كه ديگران بتوانند در اين مال تصرف كنند؟ مگر از ادعاي قبل پا را فراتر نهيم و بگوييم كه اگر مالك اولي مال ـ كه اكنون مالك نيست ـ هم اعراض كرده باشد، ديگر ادله حرمت تصرف در ملك غير تخصيص خورده يا انصراف دارد كه اين كلام اصلاً پذيرفتني نيست.
بنابراين از بناء عقلاء و سيره متشرعه[2] بر ميآيد كه شيء اعراض شده در ملك مالك باقي نميماند و پاسخ مرحوم ايرواني صحيح نيست.
اشكال مرحوم ايرواني به وجه دوم (الناس مسلطون علي اموالهم)
برخي با تمسك به اطلاق «الناس مسلطون علي اموالهم» مالك را بر ازاله عُلقه ملكيت قادر و مسلط دانسته در نتيجه اعراض سبب خروج مال اعراض شده از ملك مالك ميگردد.
مرحوم ايرواني اشكال كردهاند كه از اين عبارت تنها تسلط بر مال ـ به عنوان شايع ـ همچون خانه، مزرعه و … استفاده ميگردد نه تسلط بر عنوان مال و اقتدار بر ازاله آن از اموال ـ به حمل شايع ـ .
ايشان سپس براي تأكيد اشكال، سلطنت مطلقه خداوند را مثال زدهاند كه مقتضاي عموم سلطنت الهي هيچگاه اين نيست كه خداوند بتواند سلطنت خود را بر اشياء از بين ببرد.
بنابراين از «الناس مسلطون علي اموالهم» تنها تسلط بر معنون مال استفاده ميشود نه تسلط بر عنوان مال و سلب آن از معنون.
بررسي اشكال
در فرمايش ايشان چند چيز با يكديگر خلط شده است، چند مرحله سلطنت وجود دارد:
مرحله اوّل: سلطنت بر مال ـ به حمل شائع ـ همچون خانه، قالي و …
مرحله دوم: سلطنت بر عنواني كه به وسيله آن سلطنت بر معنونات حاصل شده است، مثلاً من كه بر خانه سلطنت دارم، از اين جهت است كه خانه ملك من است، من گاه بر ملكيت خانه هم سلطنت دارم، معناي سلطنت بر ملكيت آن است كه ميتوانم اين خانه را از ملكيت خود خارج سازم.
مرحله سوم: سلطنت بر خود سلطنت، يعني هم معنون وجود دارد، هم عنوان آن و با بقاء عنوان، من بتوانم سلطنت خود را (از عنوان يا از معنون) زائل سازم يا به ديگري منتقل نمايم.
مثالی که مرحوم ایروانی به عنوان سلطنت بر سلطنت مطرح نموده است و ادله سلطنت را دارای چنین اطلاقی که نسبت به سلطنت بر سلطنت هم شمول داشته باشد، نمیداند، مرحله سوم است که با بودن عنوان، شخص بخواهد سلطنت را از خودش سلب کند؛ مثل سلطنت مطلقه الهي که مربوط به مرحله سوم است یعنی خداوند بخواهد از خود سلب سلطنت کند، ولي بحث ما در مرحله دوم ميباشد، چون سخن در اين است كه آيا مالك ميتواند عنوان مال را از معنون خارج و زائل سازد، نه اين كه با حفظ مال بودن شيء خارجي، سلطنت خود را بر آن از ميان ببرد.
به مثال زير توجه كنيد: اگر بگوييم رئيس يك كشور بر رعاياي خود سلطه دارد، گاه مراد تنها اين است كه با حفظ رعيت بودن امر و نهي وي درباره آنها نافذ است، گاه بيش از اين مقدار اين حق هم براي رئيس ثابت است كه افراد را از رعيت بودن خارج سازند، ولي لازمه اين حق اين نيست كه بتواند سلطنت خود بر رعايا را با حفظ رعيت بودن از بين ببرد، بلكه شايد اين حق ـ مثلاً ـ براي مجلس قرار داده شده باشد و تحت اختیار خودش نباشد.
البته در اين مثال چون سلطه رئيس كشور بر مردم ذاتي نيست بلكه عرضي و قراردادي ميباشد، ميتواند به وسيله نهاد يا شخصي از بين برده شود ولي در مثال سلطنت مطلقه الهي چون اين سلطنت ذاتي خداوند است، سلب آن ممكن نيست، و اين به معناي قصور سلطنت الهي نيست چون قدرت به اموري كه امكان ذاتي دارند تعلق ميگيرد ولي اموري كه ضروري بالذات هستند (همچون نفس سلطنت الهي) يا ممتنع بالذات هستند (همچون اجتماع نقيضين) از دايره قدرت بيرون هستند و اين به معناي محدوديت قدرت الهي نيست، بلكه به جهت محدوديت آن شيء ضروري الثبوت يا ضروري العدم ميباشد، به اصطلاح در فاعليت فاعل نقصي نيست، قابليت قابل كوتاه است.
به هر حال مسأله سلطنت الهي را نبايد با مسأله اعراض مقايسه كرد. زيرا:
اولاً: در مسأله اعراض با حفظ عنوان ملكيت، قدرت بر ازاله سلطنت مطرح نيست، بلكه قدرت بر نفس عنوان ملكيت مطرح است، به خلاف مسأله سلطنت الهي.
ثانياً: در مسأله ملكيت بدون ترديد مالك ميتواند با انتقال مال به غير، شيء را از ملكيت خود خارج سازد، ولي آيا اين امر در مورد سلطنت الهي متصور است؟ آيا خداوند ميتواند سلطنت خود را به ديگري منتقل ساخته، و بالواسطه خود را فاقد سلطنت سازد؟ تفاوت اين دو مثال هم از ذاتي بودن سلطنت الهي و عرضي بودن ملكيت اشياء ناشي ميگردد.
حال از اين مقايسه در ميگذريم و به بررسي اصل مفهوم «الناس مسلطون علي اموالهم» ميپردازيم. تذكر چند امر در اينجا مفيد است:
امر اوّل: از اين عبارت بي شك فهميده ميشود كه مالك ميتواند عبد خود را آزاد كند، يا مال خود را وقف عام نمايد، عرف عدم قدرت مالك بر عتق و وقف (بنابر اين كه وقف را تحرير بدانيم) را محدوديت سُلطه شخص ميداند.
امر دوم: همه علماء ـ از جمله مرحوم ايرواني ـ از عبارت «الناس مسلطون علي اموالهم» تسلط مالك را بر انتقال مال به فروش يا هبه استفاده ميكنند، با نقل مال به وسيله هبه به ناچار ملكيت مالك بر اين عين خاص زائل ميگردد، اگر «الناس مسلطون علي اموالهم» به ازاله عنوان ملكيت ناظر نباشد، جواز نقل مال را هم از آن نبايد استفاده كرد. زيرا فرقي بين ازاله مستقيم عنوان ملكيت از اين مال با ازاله مع الواسطه آن ديده نميشود. البته مرحله سوم تسلط مربوط به «الناس مسلطون علي اموالهم» نيست، بلكه اين مرحله حكمي است شرعي نه حقي از حقوق مالك.
امر سوم: چون «الناس مسلطون علي اموالهم» در محيط عرفي صادر شده به نظر ميرسد به بيش از سلطههاي عرفي و عقلايي مالكان در اموال خود نظر نداشته باشد بنابراين اگر ما بناء عقلاء را در مسأله اعراض بر خروج از ملك نپذيريم، مشكل است بتوان به اين روايت تمسك كرد، ولي ما چون بناء عقلاء را تمام ميدانيم ميتوانيم بدين روايت استناد ورزيده و از آن امضاء بناء عقلاء را بدست آوريم. و اطلاق آن روايت مرحله اول و دوم از مراحل سه گانه سلطنت را اثبات ميكند.
بررسي روايات خاصّه در مسأله اِعراض
به روايات چندي در اين مسأله استدلال شده است كه يكي از آنها روايت سكوني است:
متن روايت سكوني
« عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع يُضَمِّنُ الْقَصَّارَ وَ الصَّبَّاغَ وَ الصَّائِغَ احْتِيَاطاً عَلَى أَمْتِعَةِ النَّاسِ وَ كَانَ لَا يُضَمِّنُ ع مِنَ الْغَرَقِ وَ الْحَرَقِ وَ الشَّيْ ءِ الْغَالِبِ وَ إِذَا غَرِقَتِ السَّفِينَةُ وَ مَا فِيهَا فَأَصَابَهُ النَّاسُ فَمَا قَذَفَ بِهِ الْبَحْرُ عَلَى سَاحِلِهِ فَهُوَ لِأَهْلِهِ وَ هُمْ أَحَقُّ بِهِ وَ مَا غَاصَ عَلَيْهِ النَّاسُ وَ تَرَكَهُ صَاحِبُهُ فَهُوَ لَهُمْ».[3]
مرحوم ابن ادریس در مقام به این روایت استدلال نموده است.
كلام مرحوم آقاي خوئي
ايشان ميفرمايند كه روايت از بحث اِعراض اجنبي است، زيرا در آن، فرض اعراض نشده است، چون اعراض متوقف است كه انسان بداند كه كشتي غرق شده و مال او هم در آن بوده، در حالي كه ممكن است مالك اصلاً از غرق شدن كشتي خبر نداشته باشد يا نداند كه فلان مال او در كشتي بوده (بلكه ممكن است اصلاً نداند كه مالي دارد)، در روايت اصلاً فرض نشده است كه خود مالك در كشتي بوده يا اگر بوده ميدانسته كه مالش هم همراهش ميباشد از سوي ديگر ممكن است انسان اميد داشته باشد كه اين مال ـ هرچند تصادفاً ـ از دريا بيرون بيايد مثلاً جزر و مد دريا مال را به بيرون بيفكند، در اين صورت طبيعي است كه از مال خود اعراض نكرده است.
روايت به امر ديگري اشاره دارد كه مالي كه عادتاً اميد رسيدن مالك به آن نيست در اين صورت اگر كسي زحمت كشيد و مال را حيازت كرد، مالك آن ميگردد.
بنابراين موضوع روايت مال تالف عرفي است اما اگر بر خلاف متعارف به سبب امواج دریا از کشتی بيرون افتاد، در ملك مالك اصلي باقي است، ولي اگر غواصي آمده و آن را در اثر زحمت زیادی از آب بيرون كشيده، مالك ميگردد، اين روايت همانند صحيحه هشام است كه:
« عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِيِّ ص فَقَالَ لَهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي وَجَدْتُ شَاةً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هِيَ لَكَ أَوْ لِأَخِيكَ أَوْ لِلذِّئْبِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي وَجَدْتُ بَعِيراً فَقَالَ مَعَهُ حِذَاؤُهُ وَ سِقَاؤُهُ حِذَاؤُهُ خُفُّهُ وَ سِقَاؤُهُ كَرِشُهُ فَلَا تَهِجْهُ».[4]
در اين روايت هم، از آن جا که گوسفند در بيابان كه در معرض خطر گرگان و درندگان ديگر بوده و در معرض تلف ميباشد شارع مقدس حكم كرده كه ديگري ميتواند مالك آن شود. خلاصه اين دو روايت در مورد تلف عرفي يا در معرض تلف بودن وارد شده نه در مورد اعراض كه انسان در عالم اعتبار، ملكيت خود را نسبت به اين شيء سلب كرده باشد، بلكه چه بسا انسان هنوز به اين شيء علاقه دارد و اگر ببيند كه غواصّ آن را درآورد و به ملك او درآيد، ناراحت هم بشود، ولي حكم شرعي تعبّدي اقتضاء ميكند كه خواه مالك اعراض كرده باشد يا نكرده باشد، غواص مالك ميگردد، بنابراین موضوع روايت سكوني تالف عرفي است كه با اعراض نسبت عموم و خصوص من وجه دارد.
اشكال به كلام مرحوم آقاي خوئي
در روايت سكوني تعبيري وارد شده كه در كلام آقاي خوئي مورد توجه قرار نگرفته، در اين روايت قيد «و تركه صاحبه» ديده ميشود، با توجه به اين قيد مواردي كه مالك اصلاً به غرق كشتي توجه نداشته يا به مالدار بودن خود يا در كشتي بودن مال آگاهي نداشته باشد، داخل در موضوع روايت نيست.[5]
تقريب دقيق تر از كلام مرحوم آقاي خوئي
ولي ما ميتوانيم تقريبي دقيق تر از كلام ايشان ارائه دهيم كه اشكال قبل بدان وارد نيايد، در توضيح اين تقريب ميگوييم، كشتي كه غرق ميشود سه مرحله براي آن متصور است:
مرحله اول: هنوز كشتي هست تازه غرق گشته، اميد ميرود كه دريا اموال را بيرون بريزد و مالكان اموال غرق شده ـ نوعاً ـ در صدد دستيابي به مال خود هستند و مثلاً با توسّل به غواص احتمال ميدهند كه بتوانند مال خود را با هزينهاي كه صرف كند، به چنگ آورند، خلاصه نوع مردم هنوز از دستيابي به مال مأيوس نيستند.
مرحله دوم: نوع مردم از دسترسي به مال مأيوس هستند، ولي مالك داراي ويژگي خاصي است كه امكان دسترسي با هزينه كم براي شخص وي فراهم است مثلاً خودش غواص است، يا با غواصها رفاقت دارد به گونهاي كه با خرج اندك ممكن است بتواند مال خود را بدست آورد.
در اين دو مرحله مال در نظر عرف تالف به شمار نميآيد.
مرحله سوم: هيچ ويژگي خاصي در مالك نيست، ولي مالك هنوز قطع اميد نكرده و به جهت غير متعارف بودن براي بدست آوردن مال خود كوشش ميكند با اين كه مال عرفاً تالف محسوب ميگردد.
به نظر ميرسد كه قيد «و تركه صاحبه» نميخواهد اين مرحله سوم را كه مالك غير متعارف و شاذ فرض شده، خارج نمايد، بلكه براي اخراج در مرحله نخست ميباشد و در حقيقت با اين قيد مال اعراض شده، مصداق تالف عرفي ميگردد.
حال در جايي كه مالك اصلاً از غرق خبر ندارد ولي اگر هم باخبر بود براي به دست آوردن دوباره مال كوششي نميكرد، يا اگر كوششي ميكرد غير عادي بود، اين صورت هم عرفاً به منزله «و تركه صاحبه» باشد، چون تناسب حكم و موضوع اقتضاء ميكند كه مراد از اين قيد، خصوص ترك فعلي كه متوقف بر تصور غرق و ساير امور مربوطه به آن است، نباشد، بلكه مراد معناي اعمي باشد كه ترك تقديري را هم (كه اگر باخبر ميشد ترك ميكرد) در برميگيرد، بنابراين از قيد «و تركه صاحبه» تنها تالف عرفي بودن مال اعراض شده، استفاده ميگردد و بنابراين اشكال قبل وارد نيست، پس بين موضوع روايت (تالف عرفي) و موضوع اعراض تفاوت وجود دارد و نسبت بين آنها عموم و خصوص من وجه است.
حال اگر اشكال قبل به مرحوم آقاي خوئي را هم بپذيريم، باز از روايت استفاده نميگردد كه مالك از مال خود اعراض كرده و مثلاً سلب علقه اعتباري نموده و يا نسبت به آن بيتفاوت است، و هيچ گونه نظري نسبت به بقاء علاقه اعتباري مالكيت ـ نفياً و اثباتاً ـ ندارد، بلكه تنها از آن برميآيد كه مالك به جهت يأس از دسترسي به مال آن را رها ساخته است و اين موضوع غير از موضوع اعراض و اعم از آن است. و به نظر ما آن مواردی که در آن اختیارا انسان از انتفاع به مالی دست می کشد از مصادیق اعراض محسوب می شود.
ساير روايات
روايات ديگري هم وجود دارد كه هيچ يك به بحث اِعراض مربوط نيست. مانند صحيحه هشام بن سالم است كه در آن اجازه تملك گوسفندي كه در بيابان پيدا ميشود، داده شده است، ولي اين امر به معناي اعراض مالك نيست، بلكه مناط جواز تملك اين است كه مال پيدا شدهاي را كه در معرض تلف است، ميتوان آن را تملك نمود، همچون لقطه كمتر از يك درهم كه انسان ميتواند آن را به ملك خود درآورد، حال آيا ضامن ميباشد يا نه؟ بحث ديگري است كه ما بدان كاري نداريم.
در روايات بحث تنها دو روايت هست كه ميتواند مربوط به بحث اعراض باشد:
روايت اوّل: صحیحه حریز
«عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ حَرِيزٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: لَا بَأْسَ بِلُقَطَةِ الْعَصَا وَ الشِّظَاظِ وَ الْوَتِدِ وَ الْحَبْلِ وَ الْعِقَالِ وَ أَشْبَاهِهِ قَالَ وَ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع لَيْسَ لِهَذَا طَالِبٌ.»[6]
از عموم تعليل «ليس لهذا طالب» استفاده ميگردد كه مال اعراض شده را ميتوان تملك كرد، از تعبير «لابأس بلقطة العصا …» استفاده ميگردد كه در مال اعراض شده هرگونه تصرفي ميتوان كرد و آن را ميتوان تملك هم نمود بلكه غالباً انسان چوب و مانند آن را كه از بيابان برميدارد، تملك ميكند.
در اينجا توضيحي در باره جمله «ليس لهذا طالب» بايد داده شود، در آغاز به نظر ميرسد كه بايد به جاي اين جمله گفته ميشد: «ليس مالكه طالبه»، ولي ظاهراً معناي حديث اين است كه ذي حقي كه اين مال را طلب كند وجود ندارد[7] و ديگران هم كه حقي ندارد پس مانعي نيست كه انسان اين مال را التقاط و تملك كند.
اين روايت روشنترين روايت در بحث اعراض است ولي دليل بر خروج مال اعراض شده از ملك مالك نيست تنها بر جواز تملك آن دلالت ميكند.
روايت دوم:صحیحه عبدالله بن سنان
«عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَنْ أَصَابَ مَالًا أَوْ بَعِيراً فِي فَلَاةٍ مِنَ الْأَرْضِ قَدْ كَلَّتْ وَ قَامَتْ وَ سَيَّبَهَا صَاحِبُهَا مِمَّا لَمْ يَتْبَعْهُ فَأَخَذَهَا غَيْرُهُ فَأَقَامَ عَلَيْهَا وَ أَنْفَقَ نَفَقَةً حَتَّى أَحْيَاهَا مِنَ الْكَلَالِ وَ مِنَ الْمَوْتِ فَهِيَ لَهُ وَ لَا سَبِيلَ لَهُ عَلَيْهَا وَ إِنَّمَا هِيَ مِثْلُ الشَّيْ ءِ الْمُبَاحِ.»[8]
در مورد كلمه «مال» در روايت بايد دانست كه يكي از معاني كه براي مال ذكر شده بقر و غنم و مانند آن است كه ظاهراً در اينجا مراد همان است.
اين روايت تمام صور اعراض را در بر نميگيرد بلكه تنها ميتواند به برخي از صور اعراض كه مال اعراض شده در معرض تلف باشد، اشاره داشته باشد و از آن هم تنها جواز تملك ديگري استفاده ميشود، بلكه ممكن است از عبارت «انما هي مثل الشيء المباح» استفاده كنيم كه اين مال از ملك مالك خارج نشده است و گرنه ميبايست تعبير ميشد «انما هي شيء مباح» يا «انّما هي مثل الشيء المباح»، پس از تعبير روايت اين گونه ميتوان برداشت كرد كه مال اعراض شده از ملك مالك خارج نشده و مصداق شيء مباح نگرديده بلكه همانند شيء مباح جواز تملك آن براي ديگران هم وجود دارد.
ولي به نظر ميرسد كه اين برداشت نادرست باشد، زيرا مال اعراض شده هرچند بگوييم كه از ملك مالك خارج ميگردد ولي تا كسي آن را برندارد و تصرف معتنابه نكند مالك ميتواند از اعراض خود برگردد بنابر اين ديگر آخذ، مالك آن نميباشد و كسي هم حق اخذ ندارد بنابر اين مصداق «شيء مباح» نيست، بلكه «مثل شيء مباح» است، پس در موضوع اين روايت نير حيواني را كه انسان در بيابان مييابد، شيء مباح نميباشد بلكه مثل شيء مباح است.
بنابراين اين روايت دليل بر عدم خروج مال اعراض شده از ملك مالك نيست.
تكميل بحث اعراض و موارد شبيه آن[9]
صورتهاي مختلفي وجود دارد كه برخي قطعاً در موضوع اعراض داخل است و برخي قطعاً داخل نيست، و دخول برخي ديگر محل تأمّل است، و در هر حال بايد حكم اين صورتها بيان گردد كه از ملك مالك خارج ميشود يا خير؟
اقسام متصوره در مسأله و احكام آن
ما چند صورت اصلي براي مسأله ميتوانيم فرض كنيم كه خود اين صورتها به حالات مختلف تقسيم ميگردد:
صورت اوّل: (مأيوس عرفي) ملك انسان از حيطه اختيار او خارج شده و از رسيدن به آن يأس عرفي وجود دارد.
صورت دوم: (رها شده) انسان ملك خود را رها ساخته يعني كاري كرده كه معمولاً كساني كه مالك هستند آن كار را انجام نميدهند، مثلاً اشياء خانه را بيرون خانه رها كرده است.
صورت سوم: (اعراض شده صرف)، انسان بدون انجام هيچ كاري تنها با نيت و قصد قلبي يا با انشاء لفظي علاقه اعتباري خود را از ملك سلب كند، همچنان كه در مسأله عتق، با انشاء زوال ملكيت، عبد را آزاد ميكند يا در مسأله طلاق با گفتن «هي طالق» زن را از حباله نكاح خارج ميسازد و علقه زوجيت را زائل ميسازد.
در اين صورت اخير به نظر ميرسد كه نه از بناء عقلاء و نه از ادله شرعي، خروج مال اعراض شده از ملك استفاده نميگردد، هيچ گاه اگر كسي در خانه خود نشسته نيت كند يا انشاء لفظي كند كه تمام املاكم را از ملكم بيرون كردم، با گفتن اين لفظ يا انشاء قلبي هيچ گاه حكم به خروج از ملك نميشود و اين كه مرحوم ايرواني ادعاء دارد كه بناء عقلاء بر اين است كه با اعراض، شيء از ملك مالك خارج ميشود شايد مرادشان اين صورت نباشد.
صورت اوّل (مأيوس الوصول) هم خود بر دو قسم است:
قسم اوّل: شيء در حكم تالف عرفي نيست، مثلاً غاصبي مالي را غصب كرده و ديگر اميد بازگشت نيست، ولي شيء در حكم تالف عرفي نيست، مالك هم قطع علاقه نكرده و به مال دلبستگي دارد ولي دستش به آن نميرسد. در اين قسم قطعاً به مجرد يأس از دستيابي به مال، حكم به خروج آن از ملك نميگردد، بلكه غاصب هم حدوثاً و هم بقاء گناهكار است، و اين قسم از موضوع اعراض هم بيرون است.
قسم دوم: شيء در حكم تالف عرفي است، همانند اشياء غرق شده در دريا، در اينجا چون انسان مأيوس از دسترسي بدان است يا آن نيازمند مخارجي است كه صرف نميكند، آن را رها كرده و براي به چنگ آوردن آن تلاش نميكند، در اين قسم هم بنابر روايت سكوني در كشتي غرق شده، اگر دريا آن را بيرون افكند، ملكِ مالك اصلي است، و اگر غواص آن را خارج سازد، مالك ميگردد، در اين قسم آن قدري كه از روايات استفاده ميشود، آن است كه غواص با درآوردن مال آن را مالك ميگردد و اما اين كه به مجرد غرق شدن از ملك مالك خارج گردد، استفاده نميگردد، بلكه شايد ظاهر روايت سكوني آن باشد كه در جايي كه دريا اين مال را بيرون ميافكند، مالك به همان سبب نخست مالك اين مال بوده و ملكيت وي بقائي است نه حدوثي، پس به مجرد در دريا افتادن و غرق شدن اموال سبب خروج از ملك نميگردد.
صورت دوم (مال رها شده) هم دو حالت دارد:
حالت اوّل: مالك با بيرون گذاشتن مال، انشاء تمليك ميكند براي هر كس كه آن را بردارد، در حقيقت يك نقل و انتقال فعلي صورت گرفته كه ايجاب آن با رها كردن مال از سوي مالك و قبول آن با اخذ آخذ صورت ميگيرد، همانند معاطات كه انشاء ايجاب و قبول به اعطاء و اخذ فعلي حاصل ميگردد.
حالت دوم: مالك با رها كردن مال، اباحه مطلقه آن را براي ديگران انشاء ميكند، البته لازمه اباحه مطلقه جواز تملك ديگران هم ميباشد، در نتيجه براي انجام معاملات متوقف بر ملك، قبل از معامله ـ ولو ارتكازاً ـ شيء را تملك كرده و سپس معامله صورت ميگيرد.[10]
در اين دو حالت كه داخل در بحث اعراض نيست، به مجرد رها كردن مال بيشك مال از ملك مالك خارج نميگردد بلكه متوقف بر اخذ ديگري يا قصد تملك اوست كه بوسيله آن مال از ملك مالك خارج و داخل در ملك ديگري ميشود.
حالت سوم: مالك همراه با رها كردن مال، قصد ازاله اعتباري ملكيت را از خود دارد. اين صورت قطعاً داخل موضوع اعراض است.
حالت چهارم: مالك تنها مال را رها كرده، و نسبت به آن بيتفاوت است و هيچ تصوري نسبت به ملكيت ديگري يا اباحه به ديگري و يا قصد ازاله اعتباري ملكيت ندارد بلكه نسبت به بقاء ملكيت خود نيز تصوّري ندارد، بلكه تنها تكويناً حيازتي را كه قبلاً داشته و مال در اختيارش بوده، از خود سلب كرده و تصور ازاله ملكيت همانند طلاق همسر يا عتق عبد اصلاً به ذهنش خطور نكرده، البته تصور بقاء ملكيت را هم نكرده است، به نظر ما اين صورت هم داخل در موضوع اعراض است و ظاهراً كلام علماء هم شامل آن ميشود، بلكه بيشتر موارد اعراض از اين قسم است و مثال روشني هم كه مرحوم ايرواني براي اعراض زدهاند (آزاد كردن پرنده) معمولاً از مصاديق اين حالت است.
حال در اين دو حالت اخير، بايد ديد كه آيا با نفس اعراض عملي سلب ملكيت حاصل ميگردد، يا تنها جواز تملك براي ديگران ثابت است؟
در اين باره پس از اين سخن خواهيم گفت.
آيا جواز استرداد مال اعراض شده دليل بر خروج از ملك است؟
در مثال روشن اعراض كه شخصي به قصد سلب ملكيت، مالي را بيرون مياندازد، اگر كسي آن را اخذ كرده، اگر مالك قبل از آن كه آخذ تصرف قابل توجهي در آن بكند از اعراض خود پشيمان شد، بيترديد عقلا مالك را ذي حق ميدانند، آقاي خوئي اين امر را دليل قطعي گرفتهاند بر اين كه مال اعراض شده از ملك مالك خارج نميشود، از اين مثال روشنتر اين كه اگر پس از اعراض و قبل از اخذِ آخذ مالك پشيماني خود را اعلام كند و به ديگران بگويد كه به اين مال دست نزنيد، ديگر كسي حق حيازت مال را ندارد و همانند مباحات اصليه نيست كه «من سبق الي ما لميسبقه احد فهو احق به»[11]، حال ببينيم آيا اين دو مثال را ميتوان دليل قطعي بر عدم خروج مال اعراض شده از ملك مالك دانست؟ پاسخ اين سؤال آشكاراً منفي است، چه در مقام ثبوت احتمالاتي ديگر در كار است كه با وجود آنها نميتوان اين دو مثال را دليل قطعي گرفت، احتمالات متصوّره در مقام ثبوت احتمالاتي كه در اينجا محتمل است عبارت است از:
احتمال اوّل: اعراض سبب خروج از ملك نشود چنانچه مرحوم آقاي خوئي ميفرمايند.
احتمال دوم: اعراض سلب ملكيت ميكند ولي مشروط است (به نحو شرط متأخر) كه خودش قبل از اخذ ديگري يا قبل از تصرف معتنابه به پشيمان نشود، و اگر پشيمان شد كشف ميشود كه از آغاز، اعراض سبب خروج از ملك نبوده است.
احتمال سوم: مال اعراض شده ملك آخذ ميگردد و بعد از پشيماني هم از عدم ملكيت آخذ از اول كشف نميكند، ولي ملكيت آخذ غير مستقر و متزلزل است، (بر خلاف احتمال دوم كه خروج از ملك مراعي و مشروط بود)
البته مالك شدن آخذ هم الزاماً به معناي خروج مال اعراض شده از ملك مالك اوّل قبل از اخذ نيست و لازم نيست مال اعراض شده همچون مباحات اصلي گرديده باشد، بلكه ممكن است با نفس اخذ و حيازت از ملك مالك خارج گردد همچنان كه در لقطه در مال كمتر از يك درهم شارع اجازه داده است كه انسان اين مال را تملك كند و به نفس تملك، انتقال از ملك مالك مجهول به ملك التقاط كننده صورت ميگيرد در اين مسأله هم ميتواند مسأله چنين باشد، ولي ملكيت آخذ ميتواند غير مستقر باشد.
احتمال چهارم (در خصوص فرض عدم اخذ): با پشيمان شدن مالك، مال اعراض شده به ملك وي درنميآيد ولي مالك احق به اين مال و حيازت آن ميباشد و ديگر كسي حق حيازت ندارد.
با وجود اين احتمالات در مقام ثبوت نميتوان جواز استرداد را دليل قطعي بر عدم خروج از ملك دانست.
نگاهي ديگر به بناء عقلاء
به نظر ميرسد در جايي كه مالك به قصد سلب ملكيت، مال خود را مثلاً در بيابان بيندازد، عقلاء آن را از ملك او خارج ميدانند، همچنان كه حيازت و قصد به چنگ آوردن مال در نظر عقلا سبب احداث ملكيت است، اعراض نيز در نگاه آنان سبب از بين رفتن آن ميباشد، حيازت و اعراض در نظر عقلا از يك باب است. حال اگر مالك قبل از اخذ از اعراض خود بازگشت، مسأله چگونه است؟ از نظر بناي عقلا چندان روشن نيست كه آيا كشف ميشود كه ملكيت آخذ از آغاز نبوده و از ملك مالك خارج نشده است، و يا اين كه با وجود خروج از ملك مالك و ورود در ملك آخذ به جهت تزلزل ملكيت دوباره به ملك مالك بازميگردد يا در فرض عدم اخذ، حق اولويت براي مالك اوّل قائل هستند؟ تمام اين احتمالات وجود دارد و روشن نيست كه بناء عقلا در اينجا چگونه است؟ ولي اگر مالك پشيمان نشد تا آخذ تصرف قابل توجه كرد بي شك بناء عقلا بر خروج مال اعراض شده از ملك مالك و ورود در ملك آخذ و استقرار آن ميباشد.
البته اين امر در صورتي است كه مالك قصد خروج از ملك و ازاله علقه اعتباري نموده باشد بلكه به نظر ميرسد كه در جايي كه مالك ديگر نسبت به اين مال بيتفاوت است، هر چند تصور قطع ارتباط اعتباري را هم نداشته باشد با نفس اعراض تكويني و بيتفاوت بودن مالك نسبت به مال، عقلا مال را از ملك مالك خارج ميدانند، و در فرض حيازت هم ميتوان گفت كه لازم نيست مالك قصد تملك و ايجاد علاقه اعتباري داشته باشد، بلكه همين قدر كه به قصد استيلاء تكويني و انتفاع بردن از شيء بر آن مسلّط گردد، همين امر را عقلا موضوع ايجاد علقه اعتباري ملكيت ميدانند، خلاصه حيازت و اعراض هر دو از يك باب است و ظاهراً در هيچ يك تصور ايجاد علقه اعتباري يا قطع علقه اعتباري شرط نيست.
در جايي هم كه مالك با اعراض قصد تمليك ديگران را داشته باشد يا اباحه مطلقه نموده باشد، روشن است كه تا آخذ آن را اخذ و تملك نكرده باشد در ملك مالك باقي است و پس از اخذ هم قبل از تصرف مالك ميتواند رجوع كند همچون هبه، البته رجوع از جهت اخلاقي ناپسنديده است ولي از جهت حقوقي صحيح است و همچون رجوع در معاملات لازم نيست كه از جهت حقوقي بي تأثير باشد.
اين حكم صور مسأله از جهت بناي عقلاست، روايات خاصّه مسأله را نيز پيشتر بررسي كرديم.
نتيجه بحث و مختار ما
اعراض سبب خروج مال از ملك مالك ميگردد، و ديگران ميتوانند مال اعراض شده را تملك كنند ولي اگر مالك اصلي پيش از اخذ ديگران يا پس از اخذ و قبل از تصرف معتنابه از اعراض خود بازگشت، خودش مالكِ مال خواهد بود.
«õوالسلامõ»
[1]. استاد: یعنی با فرض بقای ملکیت خودش نسبت به یک مال، ممکن است که راضی به تصرف دیگران در آن نباشد، کما این که اعراضش از یک مال به سبب عدم تعلق زکات به آن باشد، و بعد از این اعراض قصد رجوع و تملک دارد، و این که در فرض خروج مال از ملک خودش راضی به تصرف دیگران باشد، ملازمه ای ندارد با این که در فرض عدم خروج مال از ملک خودش هم به این تصرف راضی باشد.
[2] . استاد ـ مدّ ظلّه ـ اشاره كردند كه فرق بناء عقلاء و سيره متشرعه آن است كه از بناء عقلاء حكم اقتضايي شرعي استفاده ميشود كه به ضميمه عدم الردع حكم فعلي ثابت ميگردد ولي سيره متشرعه مستقيماً حكم فعلي را اثبات ميكند.
[3] . الكافي (ط – الإسلامية)، ج 5، ص: 242
[4] . الكافي (ط – الإسلامية)، ج 5، ص: 140، وسائل 25: 457/32347 باب 13 از ابواب القطة، ح 1، و نظير آن در صحيحة معاوية بن عمّار (25: 459/32351، باب قبل، ح 5 و با تفاوت مضموني در روايت علي بن جعفر (25: 459/32353، باب قبل، ح 7) هم آمده است.
[5] . البته قيد «تركه صاحبه» در نقل ديگر روايت سكوني نيامده: عن الشعيري (كه همان سكوني است) قال سئل ابوعبدالله عليه السلام عن سفينة انكسرت في البحر فاخرج بعضها بالغوص و اخرج البحر بعض ما غرق فيها فقال: امّا ما اخرجه البحر فهو لاهله، الله اخرجه و امّا اخرج بالغوص فهو لهم و هم احق به (وسائل 25: 455/32343، باب 11 از ابواب اللقطة، ح 2) ولي چون اين نقل از جهت سند غير قابل اعتماد است، نميتواند تغييري در نتيجه بحث ايجاد كند. (استاد ـ توضيح استاد مدّ ظلّه ـ)
[6] . الكافي (ط – الإسلامية)، ج 5، ص: 140
[7]. (توضيح بيشتر كلام استاد ـ مدّ ظلّه ـ)، معنايي كه استاد درباره اين عبارت كردهاند از روايات ديگري هم استفاده ميگردد. مثلاً: (تهذيب 5: 421/1464) صحيحه ابراهيم بن عمر اليماني عن أبي عبدالله عليه السلام قال: اللقطة لقطتان: لقطة الحرم و تعرف سنة، فان وجدت لها طالباً والاّ تصدقت بها، و لقطة غيره تعرف سنة فان لم تجد صاحبها فهي كسبيل مالك، مراد از «طالبا» مالك مال است كه مالش را طلب ميكند و مفاد آن نزديك به مفاد «صاحبها» ميباشد نه هركسي كه آن مال را طب نمايد.
صحيحه محمد بن مسلم عن أحدهما عليهما السلام قال سألته عن القطة؟ قال لاترفعوها، فان ابتليت فعرفها سنة فان جاء طالبها و الاّ فاجعلها في عرض مالك يجري عليها مايجري علي مالك الي ان يجيء لها طالب … (كافي 5: 139/11، تهذيب 6: 390/1197 ـ فان جاء طالبها دفعها اليه ـ و 1198 ـ حتي يجيء طالبها فيعطيها اياه ـ ، فقيه 3: 292/4049, 294/4054)
معتبره السكوني عن أبي عبدالله عليه السلام أنّ أمير المؤمنين عليه السلام سئل عن سفرة وجدت في الطريق مطروحة كثير لحمها و … فقال أمير المؤمنين عليه السلام: يقوّم مافيها، ثم يؤكل … فان جاء طالبها عزّموا له الثمن .. (كافي 6: 297/2)
اين روايات و روايات ديگر در كتاب القطة آمده است (ب 1/6، ب 2/1 و 2 و 3 و 7 و 10 و 13، ب 4/2، ب 8/1، ب 17/2، ب 18/1، ب 20/1 و 2 و 2، ب 23/1)
[8] . الكافي (ط – الإسلامية)، ج 5، ص: 140
[9] .اين قسمت همچون پارهاي از ابحاث گذشته برگرفته از مباحث استاد ـ مدّ ظلّه ـ در بحث اجاره ميباشد.
[10] . البته نياز به قصد تملك ولو ارتكازاً مبتني بر مبناي مشهور است كه در معامله لازم ميدانند كه عوض در ملك شخصي داخل شود كه معوّض از ملك او خارج شده باشد، ولي استاد ـ مدّ ظلّه ـ اين مبنا را نپذيرفته، بلكه بر اين اعتقاد ميباشند كه هيچ مانعي ندارد كه با اجازه مالك، عوض در ملك شخص ديگري داخل گردد همچون مثال معروف «اشتر بهذا شيئاً لنفسك» كه مالك با گفتن اين جمله به ديگري اجازه ميدهد معامله را براي خود انجام دهد، در نتيجه معوض از ملك مالك خارج شده ولي عوض به ملك ديگري داخل ميشود، در اين صورت تصحيح معاملات متوقف بر ملك بر فرض اباحه مطلقه مالك بسيار آسان ميباشد.
[11] . عبارت رایجی بین فقها در ابواب معاملات.