علماء
خودسازی مرحوم مدرس
حاج میرزا فخرالدین جزایری نقل میکرد که: مدرس تشک و مانند آن زیر خودش نمیانداخت. عمامهاش را روی متکا میگذاشت و روی زمین میخوابید و عبایش را روی خودش میکشید و آن هم لحافش بود. میگفت: این شخص باید زندان ببیند. اگر قرار بشود که روی تشک و امثال اینها بخوابد، نمیتواند زندان را تحمل کند.
—————-
احترام به سادات
آمیرزا ابولمعالی که مربی اخلاقی آقای بروجردی و استاد ایشان هم بود، انسان فوقالعادهای بود. بین خواص معروف بود که آمیرزاابوالمعالی اگر بر پدرش ترجیح نداشت، از پدرش کمتر نبود. از نظر اخلاقی هم این جور بوده است. از آقای صافی شنیدم که ایشان از آقای بروجردی نقل میکرد که ما برای درس به منزل آمیرزاابوالمعالی میرفتیم.
روزی خودش از اتاق بالا ـ که محل درس بود ـ پایین آمد و در را باز کرد. پلهای که به بالا میرفت، تنگ بود. منتظر شدم که ایشان بالا برود تا من هم بروم. چون من سید بودم، به هیچ قیمت حاضر نشد تقدم بجوید و مجبور شدم که ابتدا من بروم و ایشان پشت سر من آمد.
حتی آقای صافی از آقای خادمی نقل میکرد که ایشان حاضر نبود بالا دست سادات بنشیند و میگفت با اینکه ما خردسال بودیم، حاضر نبود بالا دست سادات بنشیند؛ از اینرو ما برای اینکه بالا دست ایشان قرار نگیریم، جایی در مقابل ایشان مینشستیم.
—————-
اخلاص و انصاف سیدحسین کوهکمرهای
آنگونه که مجموعاً استفاده میشود، شاگردان درجه اول شیخ چهار نفر بودهاند: میرزای شیرازی، میرزای رشتی، آقا حسن نجم آبادی و آقا سید حسین کوهکمرهای.
نقل میکنند که آقا سید حسین کوهکمرهای هر روز قبل از درس شیخ، حوزه درس داشته است. یک روز زودتر برای درس میآید. شیخ انصاری خارج قوانین تدریس میکرده است(قبل از رسائل در اصول، خارج قوانین تدریس میشده است).
حاج سیدحسین میبیند که شیخی نشسته، برای چند نفر تدریس میکند: اول مطلب قوانین را با دقت بیان میدارد و بعد اشکال قوی میکند. فردا مقداری زودتر میرود تا ببیند این شیخ کیست؟
باز میبیند که شیخ مطلب میرزای قمی را طرح و اشکال دیگری کرد که اشکال قوی بود. خلاصه، چند روز همین مسئله ادامه پیدا میکند. حاج سیدحسین کمرهای میبیند که این شیخ سطحش خیلی بالاتر از سطح خودش است. از ایشان میخواهد که شما بیایید حوزه ما را اداره کنید و خودش با شاگردانش پای درس شیخ مینشینند و شیخ برای آنها تدریس میکند. ایشان یکی از شاگردان درجه اول شیخ بود که بعد از وفات او مرجعیت مطلقه میرزای شیرازی شروع میشود.
————————–
آبروی اول و آبروی دوم
باز از مطالبی که هم به جنبه عقلی و هم به جنبه دینی میرزا مربوط میشود، این قضیه است: به میرزا اطلاع میدهند که یکی از وکلای شما در سهم امام و امثال آن مراعات درستی نمیکند و شما او را عزل کنید. میرزا امتناع داشته؛ خیلی تعقیب میکنند. بعد میرزا میفرماید:« من که امتناع میکنم چون باید نظر گرفت که این آقا یک آبرویی از قبل داشته، و در اثر وکالتی که من به او دادم یک آبروی ثانوی بعد پیدا کرده، من اگر اختیار داشته باشم، این است که آبروی ثانوی را که به او دادم، از او بگیرم؛ اما حق اینکه آبروی اولش را هم از بین ببرم ندارم. الآن اگر او را عزل کنم، آبروی اول هم از بین خواهد رفت و اصلاً از حیثیت ساقط خواهد شد، و من چنین حقی را برای خودم قائل نیستم».
بعد میرزا به او نامهای مینویسد که این اخبار درباره تو رسیده و من هم ایستادگی کردم و حیثیت تو را حفظ کردم، کاری نکن که ما مجبور بشویم که اقدام دیگری بکنیم، تو باید مواظب باشی.
——————–
حلم و مردمداری میرزای شیرازی
آقای حاج ابوالفضل زنجانی از پدرش آقای حاج سیّد محمد زنجانی نقل میکرد که من خدمت میرزا رفتم. میرزا مشغول نوشتن جواب استفتا بود. سیدی وارد شد و اظهار احتیاج کرد. میرزا توجهی نکرد. سیّد به میرزا پرخاش کرد که « این طلا و نقرهها روز قیامت مار و عقرب میشود، آتش میشود و به گردنت میافتد».
اصحاب میرزا می خواستند به جهت این هتک حرمت او را بیرون کنند؛ امّا میرزای مؤدّب که درجه اعلای ادب را داشته، اجازه نمیدهد و میگوید کاری نداشته باشید. او را صدا میزند، میآید و میرزا عذر میخواهد که من مشغول جواب استفتا بودم و متوجه درخواست شما نشدم. پولی هم به او میدهند و میرود. موقعی که میرفته، تنها جملهای که میرزا تعبیر میکند، این بوده:« پیداست کثرت استیصال، تحمل آقا را کم کرده». فقط همین قدر میرزا تعبیر میکند.
———————–
دقت در مصرف اموال
از آقای حاج میرزا هاشم آملی شنیدم که تولیت مدرسه سپهسالار که نصیب مدرس شد، همه اشخاص گردن کلفت را که حجرات آنجا را اشغال کرده بودند، بیرون کرد. بیرون کردن آنها خیلی قدرت می خواست! ایشان برای مدرسه سپهسالار برنامه تدوین کرده بود و طلاب هفته به هفته باید امتحان می دادند. تا موقوفه مدرسه به آنان پرداخت شود. یکی از طلبه های آنجا برای انتخاب ایشان در انتخابات مجلس فعالیت میکرد و نتوانسته بود که در امتحان آن هفته شرکت کند.
به مدرس گفته بودند که به او از درآمد موقوفه بدهید. گفته بود: نه، من حاضرم بیشتر از این هم بدهم؛ اما از این موقوفه، نه. موقوفه مال کسانی است که درس بخوانند؛ او درس نخوانده. گفتند: برای شما مشغول فعالیت بود. گفت: اینها فایدهای ندارد. اشکال ندارد از جای دیگر بدهم؛ اما این برای درسخوان است و شرطش درس است. او این هفته درس نبوده. حالا میخواهد برای ما وقت صرف کرده باشد یا نکرده باشد.
———————
زهد و ورع در عین فقر و نداری
رفته بودم تهران برای دیدن حاج آقا مرتضی حائری که به منزل اخویشان حاج آقا مهدی وارد شده بود. اخوی سید حسین حائری، به نام سید علی حائری معروف به شاه باغ هم آمدند. ایشان میگفت: اخوی ما (سید حسین حائری) پیش عموی ما بود و وضع عموی ما به گونهای بود که حتی برای نان خالی نیز اخوی ما میبایست از جایی چیزی دست و پا میکرد و میآورد؛ با اینکه ایشان(سیدمحمد فشارکی) مقام اول علمی را داشت. در همان ایامی که شرایط عموی ما این چنین بود، مادر آقاخان محلاتی(رهبر فرقه اسماعیلیه) تحقیق میکند که اعلم علمای نجف یا شیعه کیست؟ سید محمد فشارکی را به او معرفی میکنند و او خواست سه عبای نایینی اعلی و ده هزارتومان پول به عموی ما بدهد. سید محمد فشارکی در سال 1316 وفات کرد و در آن زمان کل بودجه کشور شش کرور معادل سه میلیون تومان بود. هرچه مادر آقاخان محلاتی اصرار کرد، با اینکه برای عموی ما سید محمد فشارکی، نان خالی به زحمت فراهم میشد، قبول نکرد.
——————-
موعظه، حتی برای عالم
رجال معنوی مهم مثل آقا شیخ حسنعلی تهرانی که اهل کرامت و مجتهد عالی مقامی بوده است، به میرزا معتقد بودند و خود میرزا هم وضع اخلاقی خاصی داشتند. از آقای مرعشی شنیدم که هر وقت زائرین و ملاقات کنندگان میرزا زیاد میشدند و اشخاص مسافر زیاد میآمدند و سلام و صلوات و دستبوسی زیاد بود، یکی از برنامههایش این بود: مسافرین که می رفتند، «آخوند ملافتحعلی» می آمد و میرزا را موعظه میکرد که «نباید مغرور شوید و این امور ظاهری چیزی نیست»؛ تا سمّ آن چیزها گرفته بشود و در قلب شخص رسوخ نکند؛ چون بالاخره این امور در بشر اثر میگذارد و جهات دنیوی، ممکن است انسان را از جهات معنوی باز دارد. لذا از برنامه های میرزا بوده که «ملافتحعلی» باید بیاید که مبادا در هوا و هوس گرفتار شود.
——————–
وفای مردم مانند وفای دنیا
وقتی آقای کاشانی آمد، از او چه استقبال عجیب و غریبی شده بود؛ ولی اواخر، خودش برای مجلس ازدواج حاج آقا جعفر (اخوی ما) به منزل حاج میرزا عبدالعلی ـ که حاج آقا جعفر دامادش شده بود ـ آمد. اشخاص معمولاً برایش بلند نشدند. خیلی با بیاعتنایی خاص با او برخورد کردند که من دلم سوخت. با آن جلالتش حتی صاحبخانه و امثال اینها اعتنای درستی به ایشان نکردند. حاج آقای ما بلند شد و جایش را به او داد؛ وگرنه اشخاص دیگر اعتنایی نمیکردند. این موضوع پس از جریان مصدق و اواخر عمر ایشان بود.
——————-
مخالفت با استخاره
فرزند حاجی کلباسی میگفت: عقیده پدرم این جور بود که مخالفت با استخاره حرام است؛ برای اینکه دفع ضرر محتمل واجب است و ضرر مخالفت با استخاره فوقالاحتمال و قریب به یقین است و راجع به این شواهدی داشت. یکی از این شواهدش این بود:
کسی از بازاریها حاجی کلباسی را برای شبی از شبها دعوت میکند. حاجی کلباسی هم جواب مساعد میدهد. او که میرود، حاجی متوجه میشود برای آن شب استخاره نکرده. رسمش این بوده که برای هر وعدهای که میخواست برود، استخاره میکرد؛ ولی برای آن استخاره نکرد. استخاره میکند که آن شب به آنجا برود یا نه. استخاره بد میآید. استخاره میکند که شب بعد را وعده بدهد، خوب میآید. سراغ آن شخص میفرستد، او میآید. میگوید که من رسمم این است که استخاره کنم و بعد از استخاره جواب بدهم و این بار یادم رفت. استخاره بد آمد و برای فردا شب استخاره خوب آمد. شخص بازاری ناراحت میشود و میگوید: آقا، من به احترام شما رفتهام علمای شهر را دعوت کردهام. حالا من چگونه به آنها بگویم که آن شب به هم خورد و شب بعد باشد؟ حاجی کلباسی میگوید: شما بروید و از طرف من آنها را برای شب بعد دعوت کنید تا به آنها برنخورد. بگویید ایشان محذور داشت. او هم همین کار را میکند.
می گفت: رسم جلسات شبانه روحانیون این بود که یکی ـ دو ساعت از شب گذشته، تمام میشد، فرض کنید یکی، ده ـ بیست دقیقهای چند تا مسئله میگوید و یکی منبر میرود و مثلاً دو ساعت و نیم از شب گذشته برنامهها تمام میشد. آن شبی که اول وعده داده بود و استخارهاش بد آمد، حدود دو ساعت و نیم از شب گذشته، سقف فرو می ریزد که اگر اینها آن شب بودند، همه زیر سقف میماندند.
مورد دوم آنکه میگفته: من در جوانی که در نجف مشغول تحصیل بودم، کور شدم. به حرم حضرت امیر ـ علیه السلام ـ میرود و توسل پیدا میکند. به حضرت میگوید که چشم نعمتی از نَعِم است و خداوند صلاح ندانسته و از من گرفته است؛ ولی چنین به نظر میآید که ما مطرود دستگاه الهی هستیم؛ چون خداوند نمیخواهد به دست من خدمتی به شرع بشود؛ زیرا روحانی بدون چشم نمیتواند برای مردم کاری بکند. معلوم می شود که ما چنین لیاقتی نداریم که به دست ما چنین خدمتی بشود و از این ناحیه خیلی ناراحتیم. ایشان گریه میکند و توسل پیدا میکند. همان جا به او القا میشود که معالجهات دست توست. حس میکند که ریگی در دستش است. آن ریگ را به چشمش میکشد و چشمش باز میشود. میبیند: دُری است اهدایی حضرت. این درّ را نگین انگشتر میکند و برای شفا و برای همه چیزها از آن استفاده میکند.
یک وقت دیوار منزلشان خراب میشود. قرار بوده دیوار بکشند. ایشان هم کمک میکند. نماز را که میخواند متوجه میشود که نگین لای دیوار افتاده است. به او میگویند که حالا هم گم شده که شده. ایشان میگوید: نه! این باید پیدا شود و من پیدایش میکنم. شروع میکند به استخاره. استخاره میکند این قسمت را بِکَند، بد یا خوب میآید. برای آن قسمت هم استخاره میکند. برای هر قسمت استخاره میکند، و تقسیم میکند. تا به جایی میرسند که به اندازه کف دست بود. میگوید آنجا را که دیوار روی آن بالا رفته بود، بکنید. آن را میکنند ، میبینند که نیست. میگویند: آقا! نیست. ایشان میگوید: نمیشود. ایشان دقت میکند و نگین را از داخل چیزی به اندازه یک حبّه پیدا میکند.
این قضیه را به عنوان شاهد نقل میکرد که مخالفت با استخاره جایز نیست.
ما این قصه را نقل کرده و گفته بودیم که مخالفت با استخاره، شبهه افتادن در ضرر را دارد و لذا احتیاط آن است که مخالفت نکنند.
——————-
معنای حدیث سفینه
مرحوم آیتالله والد(سید احمد زنجانی) از مرحوم آیتالله شرفالدین این مطلب را نقل کردند که ایشان در سفر به قم میفرمود که من به یکی از علمای به اصطلاح اهل تسنن گفتم که آیا معنای حدیث سفینه« من رکبها نجا» این است: هر کس سوار اهل بیت شود، رستگار خواهد شد؟ عالم سنّی گفت: معنای حدیث این نیست. گفتم: پس چیست؟ گفت: مقصود اخذ علم از اهل بیت است. گفتم: ما در اخذ علوم تا به اهل بیت منتهی نشود ، اعتباری قائل نیستم؛ اما فقه شما از امثال ابوحنیفه و شافعی، تفسیرتان از امثال مجاهد، و حدیث شما از عایشه و ابو هریره و نظایر آنها اخذ شده است. پس مناسب با روشتان این است که حدیث را همان نحو که من تفسیر کردم، تفسیر کنید.
——————–
روشی برای درس خواندن
یکی از توصیه های آن مرحوم که به درد طلبه ها هم می خورد، این است که از مرحوم آخوند می پرسد که ملا کاظم! شما درس من را مینویسید یا نه؟ ایشان عرض میکند که مینویسم. میپرسد: چطور مینویسی؟ میگوید: بعد از اینکه شما درس را فرمودید، یادداشتهایم را مرتب میکنم و آنها را مینویسم. ایشان فرمودند که نه، مطلب را فکر کن، مطالعه کن، بنویس و بعد بیا پای درس، با هم صحبت میکنیم. اگر مطلب من موافق بود، چه بهتر و اگر خلاف آن بود که شما نوشتهاید، با هم صحبت میکنیم، یا شما مرا قانع میکنید یا من شما را، و بعد از تجدید نظر آن را حک و اصلاح میکنید. این درجه از رشد فکری باید مورد توجه صاحبان نظر قرار گیرد.
—————-
طلبه ناشناس و مرجع بزرگ زمان
طلبهای میگوید: من با همسرم به نجف رفتیم. تازه وارد بودیم و دو روز گذشت. هیچ کس را نمی شناختیم. همسرم حامله بود. من خدا خدا میکردم که وضع حملش تأخیر بیفتد؛ اما دردش گرفت و من هیچ راهی بلد نبودم. نه منزل قابله را بلد بودم و نه کسی را می شناختم که بروم و از او بپرسم که کجا بروم. فقط منزل مرحوم آخوند را بلد بودم. از باب ناچاری با خود گفتم که آنجا بروم تا یکی از گماشتههای مرحوم آخوند راهنمای ما شود تا منزل قابله را پیدا کنیم.
به حکم ضرورت، بعد از نصف شب با کمال خجالت ـ که الآن وقت رفتن به خانه مرجع نیست ـ رفتم و در زدم. صدا آمد که: کیستی؟ فهمیدم کسی بیدار است. گفتم: عرضی دارم. قدری زمان گذشت. یکی با چراغ از پلهها بالا آمد. دیدم خود مرحوم آخوند است. میگفت: من خشکم زد. حالا به مرحوم آخوند چه بگویم؟ مرحوم آخوند وقتی دید که من این طور ماندهام، دست مرا گرفت و گفت: فرزندم! بیا ببینم چه گرفتاری و چه مشکلی داری؟ خیلی با محبت و عطوفت با ما مشی کرد و من زبانم باز شد. گفتم: من تازه وارد شدهام و جایی را بلد نیستم. میخواستم یکی از گماشتگان شما با من بیاید و منزل قابله را به من نشان بدهد.
مرحوم آخوند اسم ما و خصوصیت جای ما را هم پرسید ـ و شاید بعداً میپرسد ـ و گفت برویم. درست یادم نیست که رفت و لباس پوشید یا نه. خودش آمد و چراغ یا فنر را خودش دست گرفت. خواستم چراغ را از ایشان بگیرم، گفت: نه! چراغ را خودم میآورم.
خودش جلو افتاد و من پشت سرش بودم. در منزل ماما رفتیم ایشان در زد و مرد جوانی آمد. وقتی دید که مرحوم آخوند است، فوری گفت که آقا بفرمایید تو. آخوند فرمود: نه! برو به ننه بگو بیاید. عجله دارم. زود بگو بیاید.
قدری گذشت، پیرزن چابکی آمد. ایشان فرمود: ننه! الآن عیال این آقا میخواهد وضع حمل کند. تو خدمت این آقا برو و تا وقتی که خوب نشده و به کارهای خودش نرسیده پیشش بمان. وقتی که توانست به کارهای خودش برسد، آن موقع بیا.
با هم آمدیم. رسیدیم به جایی که مرحوم آخوند باید به منزل خودش میرفت. آخوند به ماما گفت که شما ایشان را تا فلان محل میبری و چراغ را هم به ما داد و گفت: من راه را بلدم، احتیاج به چراغ ندارم. آن وقتها، صد سال پیشتر چراغ نبود. همه جا تاریک بود. آخوند فرمود: من تا صبح بیدارم. نتیجه وضع حمل هر چه شد، به من خبر بدهید. یک وقت خیال نکنید که من خوابم. پولی را هم به من داد. من گفتم من احتیاج ندارم. ایشان فرمود: نه این را بگیر، داشته باش. به ماما گفته بود که این مریض ماست و تا آخر هم به حساب ما.
سحر بچه به دنیا آمد و پسر بود. من خجالت کشیدم به مرحوم آخوند خبر بدهم. فردا طرف غروب آسید ابوالقاسم که پیش ایشان بود، آمد و گفت که آقا نگران وضع شما بود که فلان کس جریانش چطور شد؟ خدمت مرحوم آخوند رفتم. پرسید که از آن وقت نگران شما بودم. چرا خبر نیاوردی؟ او هم عذرخواهی کرده بود. آخوند گفت: نو قدم چی بود؟ گفتم: پسر. گفت: خب. پس اسمش را «محمدکاظم» بگذارید، یادگاری از ما باشد.
————–
علامه شیخ شوشتری
نتیجه ایشان(شیخ جعفر) آقای حاج شیخ محمد تقی شوشتری است که هم خودشان و هم کتابشان قاموسالرجال را باید جزء حسنات عصر حاضر به شمار آورد؛ هم مؤلِّف و هم مؤلَّف. از نسخه قاموسالرجال میتوان فهمید که کتابهای دیگر ایشان نیز بدین گونه است و همه اینها جزء حسنات عصر حاضرند.
بنده مقداری حاشیه بر الرجال شیخ نوشته بودم. البته بر تمام رجال شیخ حاشیه نوشته بودم، ولی مختصر بود. بعد شروع کردم به حاشیه تفضیلی نوشتن که تا نیمی از صحابه نوشته شد. شاید این حاشیه، مجلدات زیادی بشود. هر جا که صاحب قاموسالرجال بیانی داشت، بحث حاشیه ما گرم میشد؛ چون مطلب داشت و جاهایی که ایشان بحث نداشت، یک بحث ساده و معمولی برگزار میشد. خلاصه اینکه ایشان را باید از مؤسسین ذکر کرد و کتاب ایشان کتابی است که باید محور بحثهای رجالی بعد قرار بگیرد.
——————-
عبادت آسید صدرالدین صدر
مرحوم سید حسن صدر در تکمله می گوید:
آسید صدرالدین، بکاء فوق العاده داشته است. به حرم حضرت امیر ـ سلام الله علیه ـ مشّرف شد و حضرت را زیارت کرد و بعد دعای ابوحمزه ثمالی را شروع کرد. «إلهی لا تؤدّبنی بعقوبتک» را شروع کرد. تکرار کرد و گفت و گفت و گریه کرد تا بیهوش شد و به جملههای دیگر نرسید و در حال بیهوشی او را از حرم بیرون بردند.
سیّد زهد خیلی فوقالعاده ای داشته و خیلی به دنیا بی اعتنا بوده است.
——————-
درس یا سلوک؟
مرحوم حاج آقا مرتضی حائری از مرحوم سید حسین حائری نقل میکرد:
ایشان پیش عمویش (مرحوم سید محمد فشارکی) بود و به کارهای او رسیدگی میکرد. یک وقت سید حسین به حمام میرود. عمویش هر چه منتظر میماند که برای ناهار بیاید، نمیآید. سرانجام سید حسین با تأخیر زیاد میآید. عمو علت تأخیر او را جویا میشود. سید حسین پاسخ میدهد: به حمام رفته بودم. در آنجا آخوند ملافتحعلی سلطانآبادی ـ قدس سره ـ را دیدم که کیسه میکشید. نزد ایشان رفتم. ایشان پرسید: چه میخوانی؟ گفتم: رسائل. پرسید: نماز شب میخوانی؟ گفتم: نه. گفت:«طلبه باشی و نماز شب نخوانی؟ علیک بصلاه اللیل، علیک بصلاه اللیل،علیک بصلاه اللیل». انقلابی در من ایجاد کرد. آخوند کیسه کشید و به سمت منزل خودش رفت. من نیز کیسه کشیدم و به دنبال وی به راه افتادم. در منزل، آخوند مشغول خوردن آبگوشت شد و تعارف کرد که من نیز همراهمی کنم. رسم بود که همگی در یک کاسه غذا میخوردند. چون آخوند بیماری سودا داشت، من رغبت نکردم. آخوند دستور داد که کاسه دیگری بیاورند و من هم مشغول خوردن شدم.
سید محمد فشارکی پس از شنیدن حرفهای سید حسین دست روی دست خود میزند و میگوید:«ای وای! آخوند این پسرم را از دست من گرفت. این تعلیمات، برای عجائز است؛ نه امثال تو طلبه. تو باید مرتب درس بخوانی. اگر هم میخواهی سلوکی داشته باشی، دو جهت را باید در نظر بگیری:
یکی اینکه در تمام کارهایی که انجام میدهی، بدانی یک موجودی که چیزی از او مخفی نیست، اعمال تو را زیر نظر دارد.
دوم اینکه موقعی که می خواهی بخوابی، شَطَبت را بِکش و اعمال روزانهات را در نظر بگیر. هر چه دیدی خلاف است، تصمیم بگیر که فردا آن را انجام ندهی. آقا هم سلوکش همین است».
سید حسین با سخن عمویش منقلب شد و تا آخر عمر به حرف او عمل می کرد.