عنایت حضرت سیدالشهدا (ع) به آقا نجفی و حافظه فوق العادۀ ایشان
آقای حاج آقا جواد زنجانی ظاهراً از آقای حاج آقا مهدی حائری یزدی و او هم از آقای سیّد محمد کاظم عصار نقل کرد که ایشان می گفت:
در دوره مظفرالدین شاه، شیخ محمد تقی اصفهانی(م ۱۳۳۲) معروف به آقانجفی (ره) را از اصفهان به تهران تبعید کردند؛ چون آقا نجفی بر نهی از منکر خیلی اصرار داشت و حدود را اجرا می کرد. معمولاً چنین کارهایی برای سلاطین ناخوشایند است. چند مرتبه ایشان به تهران احضار شد. یک بار که به تهران احضار شد از او خواستند که در تهران بماند و به اصفهان برنگردد، تا در بین علمای تهران هضم شود. ایشان که به تهران وارد می شود، در آنجا درسی شروع می کند و شهریه ای هم می دهد و حلقه درسش هم درست می شود و روز به روز نفوذش بیشتر می گردد.
سید محمد کاظم عصّار می گفت:
من هم به درس ایشان می رفتم. یک وقت دستگاه حاکمه که می خواست آقا نجفی را خُرد کند، بعضی را تحریک کرد که با اشکال کردن در درس، او را در آن محیط کوچک کنند. ایشان هم که باهوش بود، از نحوه اشکال کردن ها حدس می زند که تحریک شده اند و این اشکال ها طبیعی نیست.
یک روز بالای منبر می رود با لهجه ی اصفهانی می گوید: «شما تِقی را این جوری خیال نکنید. تِقی تمام کتب اربعه را متناً و سنداً حفظ است. آقایان بعداً کتاب بیاورند، امتحان کنند». آخر هفته بوده که فردایش درس تعطیل بود. روز شنبه که درس شروع می شود، بالای منبر می رود و می گوید اگر آقایان کتاب آورده اند، بپرسند تا من پاسخ بدهم.
آقای عصار می گفت:
من مثلاً کتاب کافی را آورده بودم و دیگری کتاب تهذیب و سومی کتاب من لایحضره الفقیه آورده بود. من از کتاب کافی، بابی را که کمتر محل مراجعه است –مثل احادیث کتاب لُقَطه– پرسیدم. ایشان شروع کرد و چند ورق از متن و سند آن را خواند. از جای دیگر کافی پرسیدم، باز چند ورق خواند. دیگری از کتاب تهذیب پرسید، باز عین آن را خواند. سومی از فقیه پرسید، همین جور پاسخ داد. مدّتی طولانی از هر جا می رسید، با متن و سند خواند و این جور نبود که تصادفاً برخی از ابواب را یاد گرفته باشد و اقتراح هم نبود؛ یعنی این طور نبود که او پیشنهاد بدهد، بلکه آن اشخاص تعیین می کردند. مطمئن شدند که تصادف نیست.
بعد آقا نجفی(قدس سره) فرمود:
من حافظه نداشتم. یک وقت حرم رفتم –به نظرم حرم حضرت سید الشهداء(ع) بود– درباره بی حافظگی به حضرت متوسل شدم که اگر من حفظی نداشته باشم، شاید نتوانم برای اسلام کاری انجام بدهم. خلاصه توسّلی پیدا کردم و بعد از آن توسّل این حفظ به من عطا شد. ایشان کتب اربعه را با سند و متن حفظ شد؛ مثل این که از رو می خواند.
از منبر که پایین آمد، تمام آنها –حتّی بعضی مشایخ که پای منبرش بودند– به عنوان این که از طرف معصوم(ع) مورد عنایت قرار گرفته بود، همگی دستش را بوسیدند و تبرّک جستند. کارش در تهران بالا گرفت؛ به گونه ای که دستگاه حاکمه می بیند که نقض غرض شد؛ زیرا ایشان را آورده بود که در تهران هضم شود، ولی الآن در آنجا اوج گرفته است. لذا ماندن او را در تهران مصلحت نمی بینند، بلکه می بینند که اگر در تهران باشد، مزاحم حکومت آنهاست. به ایشان می گویند اگر می خواهید به اصفهان برگردید، مانعی نیست. لذا ایشان را به اصفهان برمی گردانند.