الجمعة 11 جُمادى الآخرة 1446 - جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳


مدح پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله


مدح پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

در دیوان میرزا محمد صادق ادیب الممالک فراهانی شعر چندان قابل ملاحظه ای نیست جز مسمّطی در مدح پیامبر صلی الله علیه و آله با مطلع «برخیز شتربانا بربند کجاوه» که به تمام دیوانش می ارزد. اواخر این شعر وقتی تنزّل مسلمین پس از عصر شکوفایی اسلام را به نظم می آورد، انسان را منقلب می کند:[1]

برخیز شتربانا بربند کجاوه

کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه

در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه

وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر از رود سماوه

در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه ام آتشکده پارس نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و یمامه

بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه

بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه

این واقعه را زود نما نقش به نامه

در ملک عجم بفرست با پر حمامه

تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف

کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف

هشدار که سلطان عرب داور انصاف

گسترده به پهنای زمین دامن الطاف

بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف

اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را که درد نامه اش از عجب و ز پندار

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید

کاری که تو می خواهی از فیل نیاید

رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید

بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید

تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید

تا کید تو در مورد تضلیل نیاید

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه

بسپار به زودی شتر سبط کنانه

برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه

بنویس به نجّاشی اوضاع شبانه

آگاه کنش از بد اطوار زمانه

وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه

کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار

بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر

کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر

افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادر

کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر

وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر

چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر

آن را که خبر نیست فگار است ز افکار

زی کشور قسطنطین یک راه بپویید

وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید

با پطرک و مطران و به قسیس بگویید

کزنامه انگلیون اوراق بشویید

مانند گیا بر سر هر خاک مرویید

وز باغ نبوت گل توحید ببویید

چونان که ببویید مسیحا به سر دار

این است که ساسان به دساتیر خبر داد

جاماسپ به روز سوم تیر خبر داد

بر بابک برنا پدر پیر خبر داد

بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد

مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد

وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد

ربیون گفتند و نیوشیدند احبار

از شق سطیح این سخنان پرس زمانی

تا بر تو عیان سازند اسرار نهانی

گر خواب انوشروان تعبیر ندانی

از کنگره کاخش تفسیر توانی

بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی

آرد به مداین درت از شام نشانی

بر آیت میلاد نبی سید مختار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد

مولای زمان مهتر صاحبدل امجد

آن سید مسعود و خداوند مؤید

پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد

این بس که خدا گوید ماکان محمد

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب مفاتیح

واندر رخ او تابد از نور مصابیح

خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح

نوش لب لعلش به روان سازد تفریح

قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریح

وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح

سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار

ای لعل لبت کرده سبُک سنگ گهر را

وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را

شیرویه به امر تو درد ناف پدر را

انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را

تقدیر به میدان تو افکنده سپر را

وآهوی ختن نافه کند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع

ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع

شائول به یثرب شده از جانب تبّع

تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع

ای از رخ دادار برانداخته برقع

بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع

در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار

تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را

پرداختی از هرچه به جز دوست حرم را

برداشتی از روی زمین رسم ستم را

سهم تو دریده دل ایوان دژم را

کرده تهی از اهرمنان کشور جم را

تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را

بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار

ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوش

دیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش

دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش

هوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش

از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوش

جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش

خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار

برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان

کاینان ز تو هستند در این نغز شبستان

بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان

کو سوخته سرو و چمن و لاله بستان

داد دل بستان ز دی و بهمن بستان

بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان

مادرش به بستر شده بیمار و نگون سار

ماحت به محاق اندر و شاهت به غری شد

وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد

انده ز سفر آمد و شادی سفری شد

دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شد

پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند

اوراق ریاحین را طومار دریدند

گاوان شکم خواره به گلزار چریدند

گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند

تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند

یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم

زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم

اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم

وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم

ماییم که از دریا امواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار

درچین و ختن ولوله از هیبت ما بود

در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان قدرت ما بود

غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود

صقلیه نهان در کنف رأیت ما بود

فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم

وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم

دریای شمالی را بر شرق نشاندیم

وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم

ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم

در داو فره باخته اندر شش و پنجیم

با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم

چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم

ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار

ای مقصد ایجاد سر از خاک به در کن

وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن

زین پاک زمین مردم ناپاک به در کن

از کشور جم لشکر ضحاک به در کن

از مغز خرد نشئه تریاک به در کن

این جوق شغالان را از تاک به در کن

وز گله اغنام بران گرگ ستمکار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته

دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته

وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته

رخسار هنر گونه مهتاب گرفته

چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته است فضا را

از دود و شرر تیره نموده است فضا را

آتش زده سکان زمین را و سما را

سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه رحمت حق بهر خدا را

زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

چون بره بیچاره به چوپانش نپیوست

از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست

خرسی به شکار آمد و بازوش فروبست

با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست

شد بره ما طعمه آن خرس زبردست

افسوس از آن بره نوزاده سرمست

فریاد از آن خرس کهنسال شکمخوار

چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن

خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن

جاسوس پس پرده پی راز نهفتن

قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن

واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن

نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن

وآمد سر همسایه برون از پس دیوار

ای قاضی مطلق که تو سالار قضایی

وی قائم بر حق که در این خانه خدایی

تو حافظ ارضی و نگهدار سمایی

بر لوح مه و مهر فروغی و ضیایی

در کشور تجرید مهین راهنمایی

بر لشکر توحید امیرالامرایی

حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار

در پرده نگویم سخن خویش علی الله

تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چاه

برخیز که شد روز شب و موقع بیگاه

بشتاب که دزدان بگرفتند سر راه

آن پرده زرتار که بودی به در شاه

تاراج حوادث شد با خیمه و خرگاه

در دار نمانده است ز یاران تو دیّار

با فر خداوند تعالی و تقدس

از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس

در دولت شاهی که در این کاخ مسدس

با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس

پرداخت صف باغ زهر خار و ز هر خس

بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس

بسیار برش اندک و زو اندک بسیار

شاه ملکان حامی دین شاه مظفر

کز او شده بر پا علم دین پیمبر

از داد نگین دارد و از دانش افسر

ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور

چون او نه یکی شاه در این توده اغبر

چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر

وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار

با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم

با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم

از شرم کف راد تو گوهر ندهد یَم

جز بر در تو گردن گردون نشود خم

از مهر تو جُسته است بشر جان و شجر نم

از بیم تو کرده است قدر خوف و قضا رم

وز هول تو گشته است تعب زار و ستم خوار

تو سایه آن ذات همایون قدیمی

پیروزگر از فره یزدان کریمی

بگزیده آن داور رحمان و رحیمی

بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی

از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی

دارای عصا و ید بیضای کلیمی

هم دشمن جادویی و هم آفت سحار

این ملک خداداده خداوند ترا داد

وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد

تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد

وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد

در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد

با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد

وز دست حوادث ببری خاتم زنهار

زنهار خوران را فکنی ریشه به خون بر

بیدادگران را کنی از تخت نگون بر

ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر

دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر

آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر

ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر

کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار

دستور خردمند تو را بخت قرین است

زیرا که امین شه و فرزند امین است

بر ملک امین است و بر اسلام معین است

پرورده اخلاق ملک ناصردین است

میراث تو زان پادشه عرش مکین است

او را به سر و جان تو ای شاه یمین است

کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار

خویش به رخ ما در فردوس گشوده است

عدلش همه گیتی را فردوس نموده است

کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است

دین در کنفش رخت کشیده است و غنوده است

قهرش سر بی دینان با تیغ دروده است

تا تیرگی از آینه ملک زدوده است

وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار


[1] دیوان ادیب الممالک فراهانی، ۵۱۱-۵۱۶. شاعر در ابتدای این مسمّط چنین نوشته است:

«قصیده ای است مسمّط که در تهنیت ولادت حضرت خاتم الأنبیاء و المرسلمین صلی الله علیه و آله در بیست و اند سال قبل سروده و بسیاری در سنة ۱۳۲۰ بر او الحاق کرده در ۲۵ ربیع الأوّل ۱۳۲۰، دوم اوت ماه فرانسه ۱۹۰۲ در شماره ۲۶، ۲۹، ۳۰ از سال دوم ادب خراسان درج نموده».

[2] این مسمّط، با توضیحات فراوان، در کتاب زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی، نوشته و تنقیح سید علی موسوی گرمارودی (چ۲، تهرانی، قدیانی، ۱۳۸۶ ش) ج۲، ۴۲۷-۴۳۸ آمده است.