گزیده الکلام …؛روش اسلام در جلب قلوب
روش اسلام در جلب قلوب
در اينجا اگر شبه هاى به نظر بيايد كه از حرف عمر كه به هرمزان گفت كه اگر امان خواهى ايمان آور، در مى آيد كه مسلمانان با زور و تهديد، اسلام را بار گردن مردم نمودهاند. چنانچه نصارا مدعى اند و مى گويند آنها از بيم جان بر اسلام خضوع كرده اند نه از ته دل.
جواب ما: در بدوِ طلوع آفتاب اسلام جز تابش نور حق كه تاريكى كفر و جهل را از دل آنها بيرون نمود عامل ديگرى، از تهديد يا تطميع، نبود؛ چون آن هنگام زورى در مسلمين نبود و وسايل و ادوات عاديه نيز نبود كه از وجود آن، پيشبينى فتح و كاميابى گردد. علاوه بر آن خود اسلام نيز مانع از اكراه و اعمال قوه قهريه بود. چنانچه يك نفر خواست كه غلام يا پسر خود را به اكراه وارد اسلام كند آيه شريفه «لا إكراه فى الدين» براى منع آن نزول يافت و او را از اين كار باز داشت.
پس در صدر اوّل زورى در كار نبوده تا مردم از روى آن مجبور به قبول اسلام باشند بلكه از حجج و بيّنات كه مى ديدند اسلام مى آوردند.
و امّا جنگهايى كه بعد از ظهور شوكت اسلام و قوت گرفتن بازوى مسلمين اتفاق افتاد يك جملهاش از باب دفاع بود؛ چون كفار نسبت به مسلمين خالى از تعرض و مزاحمت نبودند و پيوسته در صدد ايذا و آزار آنها بودند حمله و تعرض آنها ايجاب مى نمود كه تجهيز قشون نموده آنها را دفع نمايند، و جمله ديگرش از باب جهاد بود كه مسلمين مأمور بر حمله و جهاد بودند و در اين جمله، مسملين دو طايفه از كفار طرف داشتند: يكى اهل كتاب بود از يهودى و نصرانى و مجوس كه شبهه كتاب داشتند و ديگرى بتپرستها.
[جزيه، ملاطفت اسلام با كفّار]
امّا بناى اسلام در جهاد با دسته اوّل اين بود كه آنها را مخيّر مى كردند بين دو چيز: اسلام آوردن يا قبول كردن جزيه و هر دو هم تحت اصول عقلا بود. امّا اختيار اسلام با برهان صدقش كه با او بود كه از جمله قرآن بود كه هم فصاحت و هم نظم و هم اسلوب و هم اِخبار به غيب، آن شنونده را خاضع بر آن مى نمود و ضميمه مى شد بر آن، صدق مواعيد حضرت رسول صلى الله عليه وآله و سلم كه از فتوحات محيّر العقول بر آنها واضح مى شد. و البته يك مشت مردمان ضعيف كه از جميع وسايل عاديه دست خالى بودند به آنها بشارت فتح دو دولت مهمّه و قويّه عالم را بدهد در حالتى كه اين خبر به مراحل از حريم تصديق دور بود؛ چون مقياس آنها مقياس قطره و دريا بود و لهذا اين خبر پيش آنهايى كه ايمان نياورده بودند خيلى مضحك و مورد مسخره بود.
[آثار صدقِ گفتار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم]
و مع ذلك در مدتي خيلى كم كه آثار اين نويد بروز كرد اين خود گواه صدق مواعيد آن حضرت شد و فهميدند كه اين اخبار از ناحيه غيب به او القا شده و الاّ راه كشف عادى بر او مسدود بود. علاوه از اعجاز و خوارق عادات ديگر كه در آن ميان از آن حضرت بروز مى نمود آن هم بر برهان صدق آن بزرگوار مى افزود. پس آنها را كه به اسلام دعوت مى نمود دعوتش با برهان صدق جفت بود و اگر اسلام قبول نمى كردند آنها را بر دادن جزيه الزام مى نمود؛ اين هم در روى اساس عقلايى بود؛ چون جزيه كه مىدادند داخل امان مسلمين مى شدند و وقتى كه داخل امان آنها مى شدند بر آنها لازم بود كه در منطقه نفوذ و اقتدارات خودشان از جان و مال و ناموس آنها دفاع نمايند. در حقيقت حفظ و نگهدارى آنها را عهده دار مى شدند.
حاصل آنكه از فوايد ظاهريه اين تشكيلات اسلاميه كه از جمله بسط امن و امان است، آنها نيز چون بهرهمند مى شدند.
پس لازمه بهره مندى آنها اين است كه آنها نيز به اندازه حظّ خودشان در اين تشكيلات شركت نمايند، نظير ماليات كه رعايا به سلطان مى دهند تا جان و مال و ناموس آنها را حفظ نمايد. چون اگر اسلام قبول مى نمودند در قانون اسلام مقرراتى از زكات و غيره بود كه حساب آنها در روى آن مقررات اسلامى پاك مىشد؛ ولى هنگامى كه اسلام نياوردند و عهدهدار مقررات اسلامى نشدند آن وقت بايد با تأديه جزيه، حساب حق الحفظ خودشان را تصفيه [= تسويه] نمايند.
پس آنها را كه مخيّر مى نمودند بين اسلام و جزيه هر دو[ى] آنها روى اصول عقلا بود، پس آنهايى كه اختيار اسلام مىنمودند با ميل و رغبت خودشان بود كه از مشاهده آثار صدق آن اختيار مىكردند و آنهايى كه اختيار جزيه مىنمودند اين هم ظلمى نبود بر آنها بلكه حقّ تعهد حفظ و نگهدارى آنها بود كه در قلمرو اينها با اينها بود.
ولى آنهايى كه استنكاف از قبول اسلام و جزيه، هر دو كردند معلوم مىشود كه وجود آنها خار راه ترقى و سعادت بشر است پس بر آنكه عهده دار تأمين سعادت بشر است لازم است كه اين خار را از راه ترقّى آنها برداشته شاهراه سعادت را صاف و شوسه كند، لهذا در اين صورت، هم نفوسشان و هم اموالشان از احترام مى افتد و اختيار آنها در قبول جزيه تا وقتى باقى است كه مغلوب نشده باشند و الاّ اگر در ربقه اسارت گرفتار شدند ديگر اختيارى براى آنها نيست اختيار با امير مسلمين است كه آنها را بكشد و يا اينكه فديه گرفته رهاشان نمايد و يا منّت گذاشته از آنها عفو كند.
و امّا دسته دوم (بتپرستها): از آنها غير از اظهار كلمه اسلام چيزى پذيرفته نمى شد و در اسلام اكتفا به محض گفتن كلمه شهادتين مىنمودند ولو اين كه از ته دل نباشد. چون همين اسلام صورى وسيله تسليم آنها مى شد كه مزاحم نشر اسلام نمىشدند و آنگاه در اثر حشر با مسلمين و ديدن آثار صدق صادق اسلام، همين اسلام صورىِ آنها مبدّل به ايمان حقيقى مىگرديد. پس تقريباً همين ايمان [و] اسلام صورى آنها يك درجه بوده از مدارج وصول به حق، و مسلمين با آنها در طىّ همين درجه نزاع داشتند؛ والاّ ورود بر حقيقت اسلام غير از برهان صدق راهى ندارد و ممكن نيست با زور و قوه قهريه تصرف در عقيده كرد پس مسلمين از آنها جز اسلام صورى و گفتن كلمه شهادتين چيزى نمى خواستند والاّ اسلام حقيقى به خواستن اينها حاصل نمىشود بلكه از دليل حاصل مى شود و معلوم بود اغلب آنها كه اسلام مى آوردند از روى حقيقت بود.
شاهد اين كه عقيده آنها از روى حقيقت بود نه اكراه و اجبار. همان نشاط و گشاهرويى آنها بود كه جبهه تاريخ نشان مى دهد كه آنها بعد از تشرف به دين اسلام شهادت را مهمترين مقاصد خود مى دانستند. فرزندان و نونهالان خودشان را خودشان به ميدان شهادت اعزام مى داشتند و از كشته شدن اين فرزندان و قطع آن نونهالان اصلاً بر دامن ابتهاج و انبساطشان گرد نمى نشست؛ بلكه اجساد آنها را با چهره باز و جبين گشاده تلقى كرده به آنها تبريك مى گفتند.
از تاريخ حالشان چون آفتاب روشن است كه آنها مانند اشخاصى بودند كه از تاريكى ظلمت يك دفعه به نور و روشنايى رسيده باشند. با انبساط و خوشرويى تمام بودند والاّ خنده قبا سوخته نيز از بشرهاش پيدا است.
حاصل آنكه مسلمين از آنها فقط به ظاهر كلمه شهادتين قناعت مى نمودند. اين كلمه از آنها اظهار تسليم بود كه كاشف از اين بود كه آنها مزاحمت به حال مسلمين ندارند. پس آنهايى كه از اظهار اين كلمه خوددارى مىنمودند اين، خود كاشف از ابراز مزاحمت مسلمين بود. در اين صورت وجود او مانع از اجراى حق مىباشد، و اين، بر زمامدار اسلام كه مأمور به پاشيدن تخم سعادت در زمين دلها بود حق مى داد كه اين رگ و ريشههاى فاسد را كه مانع از نفوذ ريشه سعادت است كنده و مزارع دلها را از مواد فاسده پاك نمايد.
سرّ ديگر در پذيرفتن ارباب نفاق، همان وجود مسلمانهاى حقيقى بود كه در اصلاب آنها بود. در حقيقت آنها ودايع الهيه بودند كه در اصلاب آنها وديعه گذارده شده بودند. چنانكه از آيه شريفه «فإنّك إن تذرهم يضلّوا عبادك و لا يلدوا إلاّ فاجراً كفاراً»[1] استفاده مى شود كه حال آنهايى كه در اصلاب بودند مؤثر در ردّ و قبول آبا بوده، و ايضاً شمردن آنها در عداد مسلمين موجب ازدياد سواد مسلمين بود؛ بدين جهت شوكت آنها در نظر كفار زياد مى نمود. اين نيز يك مصلحتى است مهم: «ولا تقولوا لمن ألقى إليكم السلام لست مؤمناً».[2]
الحاصل: در بدوِ دعوت جز تسليم و اظهار اسلام منظور نبود؛ اين خود يك درجهاى بوده از مدارج وصول حق، بعد كه آثار صدق فرمايشات آن حضرت را مى ديدند از آن درجه، قدم به درجه حق و حقيقت مى گذاشتند مگر آنكه مهر «ختم الله على قلوبهم»[3] بر دلهاى آنها خورده باشد.
و از جمله آثار صدق فرمايشات آن حضرت وجود تربيت يافتگان محضر مقدس آن حضرت است چون صنعتساز در ادعاى صنعت به غير از صنعتى كه مى سازد در اثبات آن به چيز ديگر محتاج نيست. مثلاً كوزه گر، خودِ وجود كوزه كه از دست او بيرون مى آيد دليل كوزهگرى او است، و نقاش، خودِ نقش كه مى كشد دليل نقاشى او است، و پيغمبر اسلام كه مدّعى است كه من براى اصلاح بشر آمده ام آن هم همينطور، كه وجود اشخاص صالح و تربيت يافته دليل مصلح و مربى بودن او است.
مثلاً همان اشخاصى كه در ظاهر اسلام آورده اند و در باطن، دلهاى آنها منوّر به نور اسلام نگرديده بود همين كه در دايره تربيت پيغمبر مثل سلمان و ابوذر و مقداد را ديدند فهميدند كه مربى آنها داراى چه روح قدسى[اى ] است كه اينها را به اين پاكى و پاكيزگى بار آورده. همين اخلاق پاك و مهذّب آنها دليل پاكى و علوّ مقام روحانيت مربى آنها است.