گزیده الکلام …؛گذرا بودن غم و شادی و علل ظلم و تعدی به دیگران
گذرا بودن غم و شادی و علل ظلم و تعدی به دیگران
حضرت موسى بن جعفر (سلام الله عليه) در محبس به هارون الرشيد پيغام داد كه هر روزى كه مىگذرد يك روز از روزهاى شادى و مسرت تو كاسته مى شود و يك روز از روزهاى اندوه و ملالت من.
بلى اين روزهاى شادى و اندوه روز به روز كاسته مىگردد تا هر دو تمام مىشود؛ مى ماند روز شمار.
از زمخشرى در ربيع الأبرار حكايت شده كه:
عامر بن بهدله مىگذشت؛ ديد مردى را حجاج به دار زده [است]. عرض كرد: خدايا حلم تو از ظالمان ضرر به حال مظلومان كرد. شب در خواب ديد كه قيامت قيام كرده مثل اينكه او داخل بهشت گرديد و آن مرد دارزده را ديد كه در اعلى عليين است. پس آندم منادى ندا كرد كه حلم من از ظالمان، مظلومان را در اعلى عليين جاى داد.
منشأ ظلم و تعدى غالباً شهوت است كه براى جلب نفع خود ضرر بر ديگران مىزند؛ اين در عالم زياد است. و گاهى هم اتفاق مىافتد كه ضرر بر مردم مي زند، بي آنكه از آن نفعي عايد او گردد. آن نيز دو قسم است: يك قسم منشأش حسد است كه نمىتواند چراغ مردم را روشن ببيند؛ پس او ضرر مردم را مىخواهد بىآنكه نفعى عايد او گردد. اين هم نسبةً كم نيست.
زنى را نقل كردند كه بچهاش مرده بود، از حسد نتوانسته بود كه بچه همسايه خود را زنده ببيند؛ روزى خانه همسايه را خلوت ديد، رفته سر بچه او را در گاهواره بريده بود. آندم كه از خانه بيرون مىآمد پدر بچه وارد شده ديد كه او چاقوى خونآلود در دست دارد؛ پس وارد اطاق شد ديد كه زنش در خانه نيست و بچهاش سربريده در خون مىتپد. فهميد كه اين جنايت از آن زن بدبخت است. رفته به شهربانى خبر داد زن را جلب نمودند.
و بلكه بعضى راضى مىشوند كه ضرر كلى متوجه آنها گردد تا در اثر آن، خسارتى بر محسود وارد آيد.
و قسم ديگر آن است كه منشأش حسد نباشد؛ چون در حسد، اگر [چه] از ضرر مردم نفعى عايد او نمىگردد ولكن اقلاً آتشِ نهاد او كه از ديدن محسود افروخته شده خاموش مىگردد. اما در اين قسم، اين اثر نيست. و لهذا از شاه عباس كبير بىنهايت تعجب مىكنم كه ضرر مهم به يكى از كسان خود از بابت كشتن فرزند او زد بىآنكه فايده به حال او داشته باشد.
چون شاه عباس از فرزند خود صفى ميرزا، ظنين و بددل شده بود لهذا كسى را كه بهبودخان نام داشت مأمور بر قتل آن نمود. بهبودخان در وقتى كه صفى ميرزا به سلام مىرفت او را به زخم كارد از پاى در آورد و به اصطبل شاهى گريخت.
شاه عباس به اين بهانه كه اصطبل، بست است بهبودخان را قصاص نكرد و گفت در اين كار تأملى ضرور است و بهتر اين است كه در قتل وى تعجيل نشود كه تا پسر صفى ميرزا ـ كه آن وقت كودك بود ـ بزرگ بشود انتقام خون پدر بكشد. ولكن بيرون رفتن بهبودخان از بست و رسيدن او به مناصب عاليه كاشف شد كه آن كار او، به امر و اشاره شاه بود.
ولكن شاه عباس بعد از مدتى از كرده خود پشيمان شد و بهبود خان را جزا داد كه حكم كرد سر فرزند خود را بريده به حضور بياورد. آن بدبخت نيز اطاعت نموده سر فرزند خود را بريد، حضور شاه آورد. شاه از او پرسيد كه خود را چگونه مىبينى؟ گفت در بدترين حال. گفت: بايد خوش باشى به سبب آنكه با پادشاه برابرى مىكنى.
نگارنده مىگويد تعجب من در اين است كه اين جوان ناكام داراى چه جرم بود؟ منشأ اين ظلم در حق او چيست؟ شهوت است؟! حسد است؟! انتقام است؟! غرض آن را به هيچ قانون از قوانين طبيعت نمىشود تطبيق كرد. آن بدبخت هم زبان نداشته كه بگويد من كي با شاه برابرى مىكنم؟! در كشته شدن فرزند شاه، دشمن بزرگى
از او دفع، و امر مهمى از او امتثال گرديده امّا من در كشتن فرزندم بند دل خود را به دست خود بريده رگ حيات خود را پاره كردهام.