گزیده الکلام …؛ استخاره
استخاره
مرحوم آقاى حاج سيّد محمّد زنجانى از مرحوم آقاى آقا شيخ محمّد، مشهور به فاضل شربيانى متوفى در سنه 1322 كه در نجف از مراجع تقليد بود نقل نمود كه: آقاى حاج ميرزا ابو المكارم و آقاى حاج ميرزا ابو طالب زنجانى استخاره كردند كه پاى درس مرحوم آقاى حاج سيّد حسين كوه كمرى حاضر باشند اين آيه آمد: «فوجدا عبداً من عبادنا آتيناه رحمةً من عندنا و علّمناه من لدنا علماً».[1] اين آيه حكايت ملاقات حضرت موسى و يوشع عليهالسلام را مىكند با حضرت خضر، كه مأمور به ياد گرفتن علم از آن حضرت گرديدند.
آيه خيلى مناسب با مقصودشان و بسيار خوب هم بود. بلى در اثر همين تعليم هر دو ايشان به مقامى از علم رسيدند.
در اين آيه شريفه دو جهت نيز مورد بحث است:
يكى آنكه: بعضى از فضلا نقل كرد كه مراشد متصوفه كه ادعاى علم باطنى مىكنند به اين آيه تمسك مىكنند؛ مىگويند كه حضرت موسى كه خود معلم علم ظاهرى بود پس كدام علمى بود كه او به صدد تعلم آن از خضر در آمد؟ و آن عبارت بود از علم باطنى. پس با اين آيه وجود علم باطنى ثابت مىگردد؛ و آن هم در نزد ما است.
جواب: بلى وجود علم باطنى ثابت مىگردد، اما در نزد ما بودن به ثبوت نمىرسد. «من آنم كه خضر داراى علم باطنى است»! البته خضر داراى علم باطنى است و داراى يك علمى است كه مثل حضرت موسى طاقت تحمل آن را نياورد؛ اين بود كه حضرت خضر عذر جدايى را خواست و گفت: «هذا فراق بينى و بينك»[2] و از او جدا شد.
چنين علم مگر دسترس عموم مىشود؟ اين بود كه حضرت موسى خود تنها تعقيب او را كرد بىآنكه به ديگران بگويد چنين علمى هست و در پى تعلمش باشيد. و بر فرض عمومى بودن آن، آيا هر كسى ادعاى چنين علمى نمود، مىشود قبول كرد؟ يا نه بلكه دعوى بيّنه و برهان مىخواهد، شاهد مىخواهد. حضرت موسى مگر به محض دعوى، پى خضر رفت؟ بلكه او از غيب خبر داد و آن حضرت را در اثر همين اخبار از غيب يقين حاصل شد كه او داراى چنين علمى است آنگاه پى او را گرفت.
از حضرت رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم روايت است كه فرمود: «اگر موسى صبر مىكرد هزار عجايب مشاهده
مىنمود».[3] اين اقطاب و مراشد چه عجيبهاى از علم باطن خود نشان دادهاند كه اينها سر سپردهاند!؟[4] خلاصه: جهت امتياز بين اين دو موجود چيست كه يكى بر مسند ارشاد نشسته و ديگرى حبل ارادت وى را به گردن انداخته؟ آنها مىگويند بيا تا آنكه ببينى. ما هم ديديم كه آنهايى كه رفتند چيزى نديدند و همين آرزو را به گور بردند. اوّل چشم بندى اين مراشد اين است كه دست مريدهاى خود را از دامن اهل علم كوتاه مىنمايند؛ مىگويند آنها قشرى هستند، از اين علوم سر در نمىآورند.
درست است از اين علوم سر در نمىآورند اما از اين جمله كه سر در مىآورند كه «ادعا را بىدليل نبايد قبول كرد». آنها فقط اين جمله را به گوش مريدان مىگويند تا بىگدار خود را به آب نزنند؛ ولى حضرات مىبينند كه سكه آنها با وجود ارتباط مريدان با اهل علم رواج نمىگيرد اين است كه اوّل سعى مىكنند كه رابطه اينها را با اهل علم قطع كنند. لذا طورى دور قلب آنها را حصار مىكشند كه دست تصرف اهل علم و دانش به آن نمىرسد؛ آنگاه خودشان تصرف مالكانه در آن مىنمايند.
دوم آنكه: بعضى از اعلام حكايت كرد كه بعضى از علماى تسنن بعد از تصديق اعلميت و افضليت حضرت على بن ابى طالب (سلام الله عليه) مىگويد: «مانعى ندارد كه در خلافت، مرجوح مقدم بر راجح باشد چنانكه خضر با اينكه اعلم از حضرت موسى بود به جهت اينكه او درخواست تعليم علم از او كرد با وجود اين حضرت موسى مبعوث به ارشاد و رياست روحانى گرديد».
جواب آن است كه تمامشدن دليل بسته به اثبات اعلمِ مطلق بودنِ خضر است، حتّى در علم ظاهرى و حال آنكه او دليل بر اين ندارد، ولى ما دليل بر خلاف آن به طرق خودمان داريم. چنانكه از حضرت صادق (سلام الله عليه) منقول است كه موسى اعلم از خضر بود [5] منتها حضرت خضر عالم به علم باطن بود كه مردم مأمور به آن نبودند. و در مكاتبه حضرت رضا (سلام الله عليه) است كه خضر به موسى گفت: تو براى چه آمدى؟ گفت: آمدهام از علمى كه به تو تعليم داده شده ياد بگيرم. گفت: من موكّل شدهام به امرى كه تو طاقت آن را ندارى، و تو موكّل شدهاى به امری كه من طاقت آن را ندارم. پس رشته اين، غير رشته او بود، و هر يك از ايشان در رشته خود اعلم بود.
پس مرجوح در يك رشتهاى مانعى ندارد مقدم باشد بر راجح در رشته ديگر اما مرجوح در يك رشته را مقدم انداختن بر راجح در انجام امر همان رشته، قبيح است. خلافت و ارشاد يك رشته است كه تقديم مرجوح در آن بر راجح، در انجام امر خلافت قبيح است. حتّى يك فن نيز هر گاه شعبات متعدده داشته باشد متخصص در آن شعبه را در انجام امر راجع به آن شعبه، مقدم بر غير آن مىدارند ولو آن غير، در شعبه ديگر اعلم از او باشد.
تجزيه و تقسيم علم به چند شعبه و تفكيك متخصصين هر يك از ديگرى كه اخيراً معمول گرديده از فروع همين است و آن نيز راه تحصيل را خيلى سهل نموده. مثلاً علم طب احاطه كردن بر تمامى شعبات آن كار بسيار سختى بود كه يك نفر كه طبيب مىشد ملزم بود كه به همه آن شعبات احاطه داشته باشد. ولى اين تجزيه و تقسيم كه اخيراً عملى شد كار را آسان نموده. چنانكه يكى كه متخصص در امراض سينه شد او ملزم به ياد گرفتن امراض مقاربتى نيست، و هكذا متخصص در امراض مقاربتى يا دِماغى يا مزاج يا متخصص در عمل يدى يا امراض گوش يا چشم يا امراض اطفال، ملزم به ياد گرفتن شعبه ديگر نيست.
اگر علم فقه ما نيز به قول مرحوم استاد ما آية الله حائرى منشعب به چند شعبه مىشد كه يكى متخصص در عبادات مىشد و ديگرى در معاملات، سومى در سياسات و قضا و شهادت، چهارمى در فرايض و مواريث و هكذا، آن وقت بهتر از حالا منضبط مىشد. يعنى مسائل زيادتر از حالا مستحضر مىگرديد؛ چون دامن اين علم در نهايتِ بسط و توسعه است كه حفظ و ضبط كردن آن از حدّ قدرت اشخاص متعارفه خارج است. و لهذا فقيه هميشه در اجوبه مسائل مرجوعه محتاج به مراجعه است. مردمانِ فوق العاده مىخواهد كه بىمراجعه به مدارك از عهده اجوبه مسائل متفرقه بيايند، و با وجود اين، مردم از آنها توقع علوم ديگر را نيز مىنمايند و حال آنكه تخصص در فقه با تفنن در علوم ديگر نوعاً نمىسازد.
بعضى از فضلا كه تفنن در علوم متنوعه مىنمايند آنها غالباً داراى رتبه تخصص در فقه نمىشوند مگر اينكه شخص فوق العادهاى باشد. شيخ بهايى كه به علوم و فنون مختلفه وارد شده از او نقل مىكنند كه فرمود: من به هر ذىفنونى رسيدم غالب شدم و به هر ذىفن واحد رسيدم مغلوب گرديدم. عجب اين است فقه با اين عرض و طول كه يك عمر كافى بر احاطه آن نيست و هر فتوا كه فقيه استخراج مىنمايد با چه زحمت و تعب، آن را از مدارك سخت به دست مىآورد؛ آن وقت تازه عوام پاى در كفش فقها كرده مىگويند حكم خدا مگر يكى نيست پس چرا ما يك روز به حكم اين مجتهد محكوم به يك حكم مىشويم و فردا به حكم مجتهد ديگر محكوم به حكم ديگر؟
[1] – سوره کهف، آیه 65
[2] – سوره کهف، آیه 78
[3] – سعیدبن هبةالله راوندی،قصص الانبیاء ص157 (باتعبیرسبعین اعجوبة)
[4] بلي اين ادله در مقابل بعضي از منتحلين به علم و دانش كه جز از ظاهر شريعت خبري ندارند و به كلي منكر غير ظواهر هستند خوب است و دليلي است دندان شكن. طرفه در اين است كه اينها براي انكار واهي خود استدلال مي كنند به اينكه اگر غير از اين ظواهر، چيزي در شريعت بود مي بايست پيغمبر و ائمه عليهم السلام خبر داده باشند؛ و اگر خبر داده بودند مي بايست عمومي باشد و به همه برسد. بيچاره ها غافل از اين معني شده اند كه اين علوم و معارف، عمومي نيست و اهل خاصي دارد، و هركس استعداد و لياقت آن را ندارد و چگونه ممكن است اين قبيل علوم عمومي باشد و حال آن كه مثل حضرت موسي پيغمبر اولوالعزم اظهار عجز نمود. ولي اصل مطلب را انكار نكرد و از آنجايي كه« الانسان عدوّ ما جهل» اين جاهلهاي مغرور خودخواه، چيزي را كه خود لياقت و استعداد آن را ندارند به كلي منكر مي شوند و حال آنكه ادعيه و اخبار مخصوص اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم) پر است از اين قبيل معارف. منتها براي اهلش فرموده اند و هر كس را نمي رسد ادعاي اهليت نمايد، وغايت سعادت، عدم انكار آن است.(مصحح)
[5]– عبد علی بن جمعة العروسی الحویزی، تفسیرنورالثقلین، ج3ص274