گزیده الکلام …؛ اعتراف به گناه (حکایت آشپزِ بنی خان قزوینی)
اعتراف به گناه (حکایت آشپزِ بنی خان قزوینی)
بنى خان قزوينى، پدر سپهسالار، صاحب مدرسه معروفه در طهران، مهمانى بر او وارد شده بود كه نهايت دقّت را در امر طبخ بنمايد. از قضا، اين سفارش او نتيجه به عكس داد؛ طبّاخ، دست و پاى خود را گم كرد و شام خراب شد. از ترس خود، همين كه شام را داد، فرار كرد. بنى خان ديد كه مطبوخ، به عكس منظور او شده، طبّاخ را خواست. گفتند: اينجا نيست. گفت: هر جا باشد، پيدا كرده، بياوريد. رفتند [و] آوردند. پرسيد: كجا رفته بودى؟ گفت: رفته بودم به منزل. گفت: اين وقت، چه وقت منزل رفتن بود؟! گفت: رفته بودم شام بخورم. فرمود: مگر اينجا شام نبود؟ گفت: چرا بود؛ ولى خوردنى نبود. اين حرف، مثل اينكه آبى بود كه روى آتش غضب او ريخت؛ خنديد و نوازش كرد و انعامى هم كه وعده داده بود، به او داد. «در دل دوست، به هر حيله، رهى بايد كرد.» پا كه لرزيد و خطا كه سر زد، بايد انديشه چاره كرد و راهى در دل مولا يافت؛ والّا، آن كارِ خطا، اصلاح نمىشود؛ بلكه آن هم خطايى مىشود روى خطاى اوّل.