گزیده “الکلام…”؛ جشن تکلیف
جشن تکلیف
اين هم پوشيده نماند كه روز اوّل بلوغ، روز شريفى است براى انسان؛ روزى است كه در آن روز، بار حضور سلطان حقيقى را يافته؛ روزى است كه در آن روز، مورد عنايت سلطان و مشرّف به شرف خطاب گرديده است. تا آن روز راهش نمى دادند، لياقت حضور نداشت، استعداد خطاب نداشت، صلاحيّت جواب نداشت، در مرتبه نقص بود؛ آن روز، به مرتبه كمال رسيده، لياقت حضور يافته و داراى استعداد خطاب گرديده و قدرت جواب پيدا كرده، راهش مىدهند؛ تكريمش مىكنند، در مورد مناسبش مىنشانند. بعضى از دانشمندان، نظر به همين مناسبت، در هر سال، روز ولادت خود را جشن مىگرفته؛ چون مطابق با روز مشرّف بودن به شرف خطاب مىبود؛ در آغاز هر سال، اظهار مسرّت و شادمانى مىكرد كه در مثل اين روز، بار حضور يافته، خلعت عنايت در بر كرده، مورد توجّه امر گرديده است؛ ولى چون بنده گريزپا هستيم، آن روز را روز كند و زنجير مىدانيم، مىگوئيم: تا امروز در چمن عشرت، به آزادى سير مىكرديم؛ امروز گرفتار بند بلا گرديديم؛ پاى در كند و گردن در زنجير شديم؛ اما اگر حظّى از خرد و نصيبى از ادراك داشته باشيم، مىفهميم كه صلاح ما، در اين كند و كمال ما، در اين زنجير است و بلكه براى همين كند و زنجير، قدم بر اين صحرا نهادهايم؛ چنان كه مرحوم حاج ميرزا حبيب مشهدى، اين معنى را در اين ابيات آورده، مىفرمايد:
من در اين صحرا نهادم پا كه نخجيرم كنند از خم زلف بتى، گردن به زنجيرم كنند
سخت ويرانه شدم، از خويش بيگانه شدم از كرم، هنگام آن آمد كه تعميرم كنند
آيه حقّم ولى نازل به رحمت يا عذاب خود ندانم تا كه دانايان چه تفسيرم كنند
من نحاس تیره و قلب و سیاه و خیره ام کمیاکاران مگر تبدیل به تغییرم کنند
و باز آن مرحوم گفته:
بندهاى بى هنر و بى خردم خواجه با بىخردى مىخردم
خواجهام ديد و پسنديد و خريد اوست آگاه ز هر نيك و بدم
كمال كرم و جود خواجه، اقتضا كرده كه ما را با اين بىهنرى و بىخردى خريده و بار تشرّف حضور داده و به شرف خطاب و تكليف، مشرّف گردانيده؛ تا اينكه با شرف بندگى و اطاعت خود، از پستى نقص به اوج كمال برساند؛ چنان كه فرموده: «عبدى! أطعنى حتّى أجعلك مثلى» پس اگر ما را بهرهاى خرد و ادراك باشد، بايد در روز بلوغ خودمان، اظهار شادمانى كنيم و متذكّر آغاز كمال خود كرديم كه در مثل امروز، جامه كوتاه نقص را از تن كنده، تشريف بلند كمال را بر بالاى خود راست كرده، مشرّف به شرف تكليف شدهايم؛ ولى ما به كلّى، غفلت از اين معنى نموده، جز شمردن سال سنّ خود را كه يك سال بر آن افزود، حساب ديگرى سرمان نمىشود و گويا حساب اين را هم نكنيم كه يك سال از مدّت حيات ما كاسته شد.
و بلكه در پيرى، هيچ كدام از اين حسابها را هم نكنيم؛ چون پيرمرد از اظهار سنّ خود مىترسد، هر چه مىتواند كم مىكند؛ اما تاريخ كه شروع مىكند، از عهد نوح خبر مىدهد. ارباب تاريخ از اينجا، به پاى استنطاقش مىكشند؛ تو كه در تاريخ فلان حادثه، حاضر قضيّه بودهاى، از آن تاريخ تا حال، نود و پنج سال مىگذرد؛ پس با اين حساب، بايد صد و ده سال داشته باشي. در اينجا، ريشش گير مىكند؛ ولى در عين حال، پاى از شصت هفتاد بيرون نمىگذارد و سنّش از چند سال، يك سال بالا مىرود؛ چون پير است، تند نمىتواند برود، آهسته آهسته در ظرف سه سال، از سنّ هفتاد قدم به هفتاد و يك مىگذارد؛ و هم چنين، بعد از سه سال، قدم به هفتاد و دو مىگذارد و هكذا؛ آن هم اگر كسى به پاى حسابش بكشد، وگرنه از جايش تكان نمىخورد.
و لكن سنّ، خيلى بالا كه رفت و از صد متجاوز شد، گمان مىكند كه از قلم حضرت عزرائيل افتاده، ديگر مرگ بر خود نمىپندارد، آن وقت، سنّش را بالا مىكند؛ صد و دو سال داشته باشد، مىگويد صد و ده سال دارم و هكذا. عوض آن سال ها كه در اين طرف كاسته بود، در آن طرف مىافزايد. آن گاه مىپردازد به تواريخ قديمه؛ آنچه را كه از پدر و جدّش شنيده، همه را مىگويد [که] به رأى العين ديدم و در همه قضايا مىگويد: حاضر بودم. اين است كه گفتهاند: «جهان ديده، بسيار گويد دروغ».