گزیده الکلام…؛ حکایتی از حاج میرزا حسین نوری
حکایتی از حاج میرزا حسین نوری
انسان در هر راه باشد، باز بايد راه باريكى با خدا داشته باشد، آقاى حاج سيّد محمّدباقر قزوينى، از مرحوم حاج ميرزا حسين نورى نقل كرد، او از كسى كه:
من در ميان قافله اى بودم. عدهّاى از اعراب، جلوى قافله را گرفتند، مشغول لخت نمودن اهالى قافله گرديدند. من وجهى داشتم كه تمام اميدواري ام در اين سفر، بر آن بود كه اگر آن از دست من مى رفت، در نهايت اضطرار واقع مى شدم. خواستم آن را در يك نقطه اى به خاك بسپارم، ديدم آن ها در تحت نظر گرفته، مراقبند. در اين اثناء، نظرم به يك شيخ عربى افتاد كه سجّادهاى پهن كرده، مشغول نماز شب بود. من پول را پيش او برده، به او سپردم تا آن ها از غارت قافله فارغ گرديدند. در غارت كردن، جانب انصاف را نيز مراعات مى نمودند. آن هائى كه خرجى كم داشتند، چيزى از آن ها نمى گرفتند و از سايرين نيز، همه ما في يد آن ها را نمى گرفتند. به نسبت، يك چيزى مى گرفتند و يك چيزى هم باقى مى گذاردند. يك وقت من ملتفت شدم كه آن شيخ عرب كه من پول به او سپردم، رئيس همين دزدها بوده. با خود گفتم: من عجب كارى كردم، گوسفند را به دست خود به گرگ سپردم. نطقم بسته شد. نفسم به شماره افتاد. نه جرأت مطالبه داشتم و نه اميد ردّ نمودن. در ميان درياى اندوه غوطه خوردم. در اين اثناء ديدم كه خود شيخ، مرا صدا زد كه بيا امانتت را ببر. رفتم تحويل گرفتم، بى آن كه دستى به آن زده باشد. من متحيّر شدم، گفتم: من از اين كارهاى تو خيلى در عجبم؛ آن نماز شب و امانت دارى تو و آن گاه رياست اين جماعت دزدان. اين معمّا را براى من حل كن.
گفت: اين ها همگى طايفه منند. در ترك اين كار منحوس كه آن ها بر خود شغل گرفته اند، از من حرف شنوى ندارند؛ ولى در تقليل آن و رعايت جانب انصاف، يك قدرى از من حرف مى شنوند. من هميشه به آن ها پند مى دهم كه انسان در همه حال، راهى با خدا داشته باشد؛ حتّى در همين غارتگرى و آزار مردم نيز بايد آن راه را به روى خود نبندد. مثلاً آن هايى كه عاجز و فقيرند، متعرّض حال آن ها نشوند و سايرين را هم مضطرّ و لاعلاج ننمايند و راه چاره را به كلّى بر آن ها نبندند؛ و براى همين غرض كه جلوى بى انصافى آن ها را بگيرم، گاه با آن ها مى آيم كه مرا ملاحظه نموده، پا از جاده انصاف كنار نگذارند؛ و الا در اصل مظالم آن ها، به هيچ وجه من شركت ندارم.