گزیده الکلام …؛ حکایت دندان کشیدن بخیل
حکایت دندان کشیدن بخیل
يكى را دندان، درد مىكرد؛ آمد پيش دندان ساز، پرسيد: دندان، يكى چند مىكشيد؟ گفت: يكى باشد يا پنج تا باشد فرق ندارد، يك قران.
با خود گفت: اگر پنج تا بكشد، ارزان تمام مىشود؛ يكى، يك عبّاسى مى شود. براى اينكه ارزان تمام كند، چهار تا دندان صحيح، ضميمه آن دندان نموده، كشيد.
اين ها در بند دخل و ارزانى معامله هستند؛ امّا با چه مزاج، اين معامله را گذرانده اند، در بندش نيستند.
يكى را با اين اسباب جديده، دندانش را به راحتى كشيدند، پرسيد: چقدر بدهم؟ گفت: دو قران. گفت: عجب بى انصافيه! استادهاى قديم با كلبتين، دندان مىكشيدند، با دو ساعت زحمت، ما به آن ها يك عبّاسى مى داديم؛ امّا تو يك دقيقه بيشتر زحمت نكشيدهاى، دو قران مىخواهى؟
وى راحتى را عوض قائل نشده، همين قدر ارزان باشد، هر چه باشد؛ ديگر ملتفت نيست كه زيادى مزد، در برابر تأمين راحتى است.
اين قصّه از دو جهت، جاى خنده دارد؛ يكى، از باب همان كه گفته شد كه برای راحتى خود، ارزشى قائل نشده، فرق نمى گذارد بين كشيدن دندان به راحتى و كندن آن به جان كندن، و مردم نوعا براى اين جهتش مى خندند؛ و ديگرى، آن كه وقت عالم را با وقت جاهل در يك ترازو كشيده، با اينكه يك دقيقه وقت عالم، مقابل ده برابر دو ساعت وقت جاهل است؛ ولى نوعا اين جهتش مورد توجّه نيست؛ چون غالبا برای علم ارزشى قائل نيستند.