گزیده الکلام …؛ دعوى سلونى كردن
دعوى سلونى كردن
در جلد سيّم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، صفحه 217 نوشته كه: در زمان ناصر الدين اللّه عبّاسى، مردى بود، به مردم موعظه مىكرد. در پاى منبر او، جمع كثير از عوام و بلكه از فضلاء نيز جمع مى شد. روزى ادّعا كرد و گفت: «سلونى قبل أن تفقدونى»؛ يعنى از من پرسش نماييد، پيش از آن كه مرا گم كنيد. اين را تكرار كرد.
احمد بن عبدالعزيز الكزى كه بالخصوص به جهت سرافكنده كردن وى، در مجلس نشسته بود، گفت: من نشنيدهام كه اين كلمه را كسى گفته باشد به جز از علىّ بن ابى طالب (علیه السلام)، و تمام خبر نيز معلوم است. و مقصود وى از تمام خبر اين بود كه آن حضرت (عليهالسلام)، بعد از فرمودن اين كلمه فرمود كه بعد از من كسى اين حرف را نمىگويد مگر به ادّعا؛ يعنى حرفش، محض ادّعا است. واعظ خواست فضيلت فروشى نموده، از اطّلاعات رجالى دم بزند، گفت: علىّ بن ابى طالب (علیه السلام) كيست؟! آيا علىّ بن ابى طالب (علیه السلام) بن مبارك نيشابورى است يا علىّ بن ابى طالب اسحاق مروزى است يا علىّ بن ابى طالب عثمان قيروانى است يا علىّ بن ابى طالب بن سليمان رازى است؟ همينطور، هفت يا هشت نفر از اصحاب حديث را شمرد كه همهشان، على بن ابى طالب بودند.
كزى، با دو نفر از چپ و راست بلند شدند. كزى گفت: آقاى من، آن على بن ابى طالب (علیه السلام)، شوهر فاطمه (سلام الله علیها)، سيّده زن هاى عالم است. اگر باز نشناختىاش، او، آن كسى است كه حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، هنگامى كه در ميان اتباع خود، طرح برادرى انداخت، او را با خود برادر كرد و اثبات كرد كه او نظير و مانند او است.
خواست واعظ حرف بزند؛ آن شخص كه در دست راست بلند شده، گفت: آقاى من محمّد بن عبداللّه، در ميان نام ها زياد است؛ ولكن در ميان آن ها، كسى نيست كه حقّ تعالى در شأن او فرموده باشد «ما ضلّ صاحبكم وما غوى وما ينطق عن الهوی إنْ هو إلّا وحي يوحى».[1] و هم چنين، در ميان نام ها، علىّ بن ابى طالب زياد است؛ ولكن در ميان آن ها كسى نيست كه حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره وى فرموده باشد كه: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي».[2]
واعظ خواست حرف بزند، آن شخص كه از جانب چپ بلند شده بود، گفت: آقاى من، حقّ تو اين است كه او را نشناسى و معذور هم هستى؛ چون نابينا اگر كسى را نديده، معذور است. پس، مجلس مضطرب شد و مردم به هم ريختند و دست به يخه يكديگر كردند. واعظ از منبر به زير آمد و رفت به خانه و در به روى خود بست. گماشتگان خليفه آمده، مردم را آرام كردند و خليفه نيز در آخر همان روز، احمد بن عبد العزيز كزی را با آن دو نفر گرفته، توقيف كرد تا اينكه نايره فتنه خاموش شد؛ آن گاه، رهاشان كرد.
نگارنده، اگر در آنجا حاضر بودم، از وى مىپرسيدم كه اين كلمه را يعنى كلمه «سلوني قبل أن تفقدوني» را پيش از تو كسى گفته يا نه؟ و اگر گفته، به آخر اين جمله چه الحاق نموده؟ حال از دو شقّ خالى نبود: يا مىدانست يا نمىدانست. اگر نمىدانست، جهلش ثابت مىشد و اگر مىدانست، ناچار بود كه بگويد كه علىّ بن
ابى طالب گفته و به آخر آن، اين جمله را كه فرموده: «لايقولها بعدي إلّا مدّع». يعنى بعد از من نمىگويد اين كلمه را مگر مدّعى كه محض ادّعا كرده باشد. در اين صورت، مدّعى محض بودن خودش ثابت مىشد.
به هر صورت، مشتش باز مىشد، گرچه پيش مردان باطن بين، مشت اين قبيل اشخاص كه در روى اصول خودفروشى قدم بر مىدارند باز است، ولو اينكه از علم هم بهره كامل داشته باشند؛ چون علم آن ها، مشوب به اغراض فاسده است؛ و عملى كه مشوب به اغراض فاسده شد، چراغ هدايت به مبدأ اعلى نمىشود؛ بلكه دلالت به همان اغراض فاسده مىكند. عملى كه مجادله را سبب است، او خود، چراغ ابى لهب است. علم در سينه آن ها، مانند چراغى است در دست دزد. «چو دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا».