السبت 20 مُحَرَّم 1446 - شنبه ۰۶ مرداد ۱۴۰۳


گزیده الکلام …؛ طمع


طمع

يكى از رفقا، از يكى از آشنايان خود نقل كرد كه:

من در طهران، از پس كوچه مى‏رفتم، ديدم مردى به جلوى من آمد، راه بازار را از من پرسيد. نشانش دادم. در اين اثنا، شخصى رسيد و از وى پرسيد: در بازار چه كار دارى؟ گفت: من روسى هستم.[1] چند روز است در اينجا محبوس بودم. امروز كفيل داده، دو ساعت مرخّصى گرفته ‏ام كه مختصر خرجى براى اهل و عيالم برسانم؛ چون آن بدبخت ها، بى‏كفیل و بى‏خرج مانده‏اند. گفت: مگر اهل و عيالت در طرف بازارند؟ گفت: نه، مى‏خواهم يك چيزى دارم، آن را در بازار فروخته، وجه آن را به آن ها برسانم. گفت: چيست آن؟ گفت: اين ساعت است.

من ديدم يك ساعت طلا مال روس، اقلّاً شصت تومان، قيمتش است. گفتم: چند مى‏ دهى؟ گفت: پول اين مملكت را نمى‏دانم. او بيست تومان شمرد. گفت: نه. به اين نمى‏دهم. بالأخره بنا شد پنج تومان ديگر هم بدهد. گفت: ولى حاضر ندارم، بيا برويم به منزل. گفت: نه، منزل نمى‏روم. گفت: پس تو همين جا بايست تا من برگردم،
پنج دقيقه بيشتر نمى‏كشد. زيرگوشى به من هم گفت: حالى‏اش مكن، دو تومان هم به تو مى‏ دهم.

او رفت؛ اين رو كرد به من و گفت: من اين را متقلّب خيال مى‏كنم؛ شما اگر پول داريد آن اندازه پول كه او بنا است بدهد، تو بده، ساعت را به تو بدهم. منتظر او نمى‏توانم باشم. من بدون معطّلى، بيست و پنج تومان به او داده، ساعت را گرفته، راه افتادم كه مبادا آن مرد بيايد، يخه مرا بگيرد. آن روز تا غروب نگران بودم كه مبادا آن مرد مرا پيدا كرده، اسباب زحمت براى من فراهم كند. فردا، ساعت را به خبره نشان دادم، گفتند: برنج است و يك تومان، دوازده قران، قيمتش است. فهميدم كه آن دو نفر قرار داشته‏اند كه بدين وسيله طمع‏كارى را تطميع كرده، دامى برايش درست كند. من آن طمع‏كار بودم كه به دامشان افتادم.

بلى، دلّالِ اين معامله‏ها، طمع است كه اين‏گونه سودا را مى‏گذارند. حضرت امير (عليه‏السلام) مى‏فرمايد: «طمع، ضامنى است [كه] وفا ندارد».[2]

مى‏گويند: طمع، انسان را از هر در كوچك وارد مى‏كند؛ لكن ضامن بيرون آوردنش نيست و اگر ضامن هم باشد وفا نمى‏ كند.


[1]– بی شباهت هم نبود به روسی.

[2]– محمّد باقر مجلسی، بحارالأنوار، ج 75، ص14.