ماجرى حمله وهابیها به كربلا
ماجرى حمله وهابیها به كربلا
در سال 1216 وهابىها به كربلا حمله مىكنند و مردم آنجا را قتل عام مىكنند. به نجف هم حمله مىكنند، ولى چون قبلاً خبردار مىشوند، آمادگى پيدا مىكنند و آنها نمىتوانند كارى بكنند، اما كربلايىها غافلگير مىشوند.
در آن موقع (سال 1216) رئيس كربلا، صاحب رياض بود. او در سال 1231 از دنيا رفت. در همان وقت در نجف كاشف الغطاء رئيس بود. البته به نظرم در نجف هم عدّهاى كشته مىشوند، ولى نه به اندازه كربلا. در كربلا قتل عام مىكنند؛ از جمله به منزل صاحب رياض مىريزند تا او را بكشند. با عجله خانوادهاش از آنجا خارج مىشوند، ولى خود صاحب رياض با طفلى زير يك سبد مىمانند و نمىتوانند خارج بشوند. آنها داخل خانه صاحب رياض مىريزند كه صاحب رياض را بكشند و مىگفتند: «أين سيد الكفرة؟» و مشغول گشتن خانه مىشوند، ولى او را پيدا نمىكنند. آنها مقدارى هيزم در گوشهاى از خانه مىبينند و خيال مىكنند كه او زير هيزمها مخفى شده است، هيزمها را جابه جا مىكنند و مىريزند روى آن سبدى كه صاحب رياض زير آن مخفى شده بود. در هر حال صاحب رياض را پيدا نمىكنند و از آنجا مىروند. عجيب اين است كه در تمام آن مدت آن طفل شيرخواره هيچ گريه نمىكند و اين معجزه بود. وهابىها يك روز در كربلا قتل عام مىكنند و بعد هم به قصد نجف از شهر خارج مىشوند.
يكى از بيوتى كه در زنجان رياست داشتند، بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم مؤسّس ميرزايىهاى زنجان است. آقا نجفى دايى آميرزا ابوطالب زنجانى از همان بيت است. الآن تقريباً در آن بيت، روحانى وجود ندارد. آميرزا ابوالقاسم، ملّا و باسواد بود.
پدرش (آسيد كاظم) شاگردِ صاحب رياض بود. وقتى مطلع مىشود كه وهابىها به منزل صاحب رياض حمله كردهاند، مىگويد زودتر برويم استادمان را نجات بدهيم. به منزل صاحب رياض مىروند و ايشان را با آن طفل شيرخواره از زير سبد نجات مىدهند. نفسهاى آخرشان بوده و اگر دير مىآمدند، تلف مىشدند. بعد مىگويند برويم حرم را زيارت كنيم. غسل مىكنند و به حرم مىروند. آسيد كاظم (جدّ آقايان ميرزايى) در نجف ساكن بودند.
وقتى به حرم مىروند، مىبينند كه وهابىها ضريح مطهر را برداشتهاند و سوزاندهاند و با آن قهوه درست كردهاند! با آنكه قهوه را حرام مىدانستند. مىبينند كه گوشهاى از قبر شكاف برداشته است. آسيد كاظم نگاه مىكند و مىگويد: من قطعهاى از بدن را حس مىكنم. صاحب رياض هم نگاه مىكند و مىگويد: نظر من هم همين است (البته الآن ترديد دارم كدام تقدّم داشت). سپس آسيد كاظم مىگويد: الآن وقت تربت برداشتن است. ايشان دستمال سفيدى داشت، با دست مقدارى از تربت را برداشت و در دستمال گذاشت، دستمال قرمز شد. مقدارى از آن تربت را خودش برداشت و مقدارى هم به صاحب رياض داد.
وقتى آسيد كاظم از دنيا رفت، برادرش ميركريم كه فرد سادهاى بود، آن تربت را برداشت و تبديل به مهر كرد و بين اين و آن تقسيم نمود. آميرزا ابوالقاسم كه در آن وقت سيزده ـ چهارده ساله بود، وقتى از جريان مطّلع مىشود، خيلى به اين طرف و آن طرف مىزند و بالأخره يكى از آن مهرها را به دست مىآورد و اين مهر پيوسته در بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم جُنگ و بياضى (مجموعه ای از مطالب خواندنی که با سلیقه خاصی جمع آوری شده است) داشت كه در آن تفصيل اين قضايا را نوشته است و در آن بياض به پسرانش (حاج ميرزا ابوالمكارم، حاج ميرزا ابوطالب و حاج ميرزا عبدالله) سفارش مىكند كه قدر اين تربت را بدانيد كه چنين ويژگي هايى دارد.