الاثنين 04 ذوالقعدة 1445 - دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳


ماجرى حمله وهابی‏ها به كربلا


ماجرى حمله وهابی‏ها به كربلا

در سال 1216 وهابى‏ها به كربلا حمله مى‏كنند و مردم آنجا را قتل عام مى‏كنند. به نجف هم حمله مى‏كنند، ولى چون قبلاً خبردار مى‏شوند، آمادگى پيدا مى‏كنند و آنها نمى‏توانند كارى بكنند، اما كربلايى‏ها غافل‏گير مى‏شوند.

در آن موقع (سال 1216) رئيس كربلا، صاحب رياض بود. او در سال 1231 از دنيا رفت. در همان وقت در نجف كاشف الغطاء رئيس بود. البته به نظرم در نجف هم عدّه‏اى كشته مى‏شوند، ولى نه به اندازه كربلا. در كربلا قتل عام مى‏كنند؛ از جمله به منزل صاحب رياض مى‏ريزند تا او را بكشند. با عجله خانواده‏اش از آنجا خارج مى‏شوند، ولى خود صاحب رياض با طفلى زير يك سبد مى‏مانند و نمى‏توانند خارج بشوند. آنها داخل خانه صاحب رياض مى‏ريزند كه صاحب رياض را بكشند و مى‏گفتند: «أين سيد الكفرة؟» و مشغول گشتن خانه مى‏شوند، ولى او را پيدا نمى‏كنند. آنها مقدارى هيزم در گوشه‏اى از خانه مى‏بينند و خيال مى‏كنند كه او زير هيزم‏ها مخفى شده است، هيزم‏ها را جابه جا مى‏كنند و مى‏ريزند روى آن سبدى كه صاحب رياض زير آن مخفى شده بود. در هر حال صاحب رياض را پيدا نمى‏كنند و از آنجا مى‏روند. عجيب اين است كه در تمام آن مدت آن طفل شيرخواره هيچ گريه نمى‏كند و اين معجزه بود. وهابى‏ها يك روز در كربلا قتل عام مى‏كنند و بعد هم به قصد نجف از شهر خارج مى‏شوند.

يكى از بيوتى كه در زنجان رياست داشتند، بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم مؤسّس ميرزايى‏هاى زنجان است. آقا نجفى دايى آميرزا ابوطالب زنجانى از همان بيت است. الآن تقريباً در آن بيت، روحانى وجود ندارد. آميرزا ابوالقاسم، ملّا و باسواد بود.

پدرش (آسيد كاظم) شاگردِ صاحب رياض بود. وقتى مطلع مى‏شود كه وهابى‏ها به منزل صاحب رياض حمله كرده‏اند، مى‏گويد زودتر برويم استادمان را نجات بدهيم. به منزل صاحب رياض مى‏روند و ايشان را با آن طفل شيرخواره از زير سبد نجات مى‏دهند. نفس‏هاى آخرشان بوده و اگر دير مى‏آمدند، تلف مى‏شدند. بعد مى‏گويند برويم حرم را زيارت كنيم. غسل مى‏كنند و به حرم مى‏روند. آسيد كاظم (جدّ آقايان ميرزايى) در نجف ساكن بودند.

وقتى به حرم مى‏روند، مى‏بينند كه وهابى‏ها ضريح مطهر را برداشته‏اند و سوزانده‏اند و با آن قهوه درست كرده‏اند! با آنكه قهوه را حرام مى‏دانستند. مى‏بينند كه گوشه‏اى از قبر شكاف برداشته است. آسيد كاظم نگاه مى‏كند و مى‏گويد: من قطعه‏اى از بدن را حس مى‏كنم. صاحب رياض هم نگاه مى‏كند و مى‏گويد: نظر من هم همين است (البته الآن ترديد دارم كدام تقدّم داشت). سپس آسيد كاظم مى‏گويد: الآن وقت تربت برداشتن است. ايشان دستمال سفيدى داشت، با دست مقدارى از تربت را برداشت و در دستمال گذاشت، دستمال قرمز شد. مقدارى از آن تربت را خودش برداشت و مقدارى هم به صاحب رياض داد.

وقتى آسيد كاظم از دنيا رفت، برادرش ميركريم كه فرد ساده‏اى بود، آن تربت را برداشت و تبديل به مهر كرد و بين اين و آن تقسيم نمود. آميرزا ابوالقاسم كه در آن وقت سيزده ـ چهارده ساله بود، وقتى از جريان مطّلع مى‏شود، خيلى به اين طرف و آن طرف مى‏زند و بالأخره يكى از آن مهرها را به دست مى‏آورد و اين مهر پيوسته در بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم جُنگ و بياضى (مجموعه ای از مطالب خواندنی که با سلیقه خاصی جمع آوری شده است) داشت كه در آن تفصيل اين قضايا را نوشته است و در آن بياض به پسرانش (حاج ميرزا ابوالمكارم، حاج ميرزا ابوطالب و حاج ميرزا عبدالله) سفارش مى‏كند كه قدر اين تربت را بدانيد كه چنين ويژگي هايى دارد.