الجمعة 23 شَوّال 1445 - جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳


گزیده “الکلام…”؛ جشن تکلیف


جشن تکلیف

اين هم پوشيده نماند كه روز اوّل بلوغ، روز شريفى است براى انسان؛ روزى است كه در آن روز، بار حضور سلطان حقيقى را يافته؛ روزى است كه در آن روز، مورد عنايت سلطان و مشرّف به شرف خطاب گرديده است. تا آن روز راهش نمى ‏دادند، لياقت حضور نداشت، استعداد خطاب نداشت، صلاحيّت جواب نداشت، در مرتبه نقص بود؛ آن روز، به مرتبه كمال رسيده، لياقت حضور يافته و داراى استعداد خطاب گرديده و قدرت جواب پيدا كرده، راهش مى‏دهند؛ تكريمش مى‏كنند، در مورد مناسبش مى‏نشانند. بعضى از دانشمندان، نظر به همين مناسبت، در هر سال، روز ولادت خود را جشن مى‏گرفته؛ چون مطابق با روز مشرّف بودن به شرف خطاب مى‏بود؛ در آغاز هر سال، اظهار مسرّت و شادمانى مى‏كرد كه در مثل اين روز، بار حضور يافته، خلعت عنايت در بر كرده، مورد توجّه امر گرديده است؛ ولى چون بنده گريزپا هستيم، آن روز را روز كند و زنجير مى‏دانيم، مى‏گوئيم: تا امروز در چمن عشرت، به آزادى سير مى‏كرديم؛ امروز گرفتار بند بلا گرديديم؛ پاى در كند و گردن در زنجير شديم؛ اما اگر حظّى از خرد و نصيبى از ادراك داشته باشيم، مى‏فهميم كه صلاح ما، در اين كند و كمال ما، در اين زنجير است و بلكه براى همين كند و زنجير، قدم بر اين صحرا نهاده‏ايم؛ چنان كه مرحوم حاج ميرزا حبيب مشهدى، اين معنى را در اين ابيات آورده، مى‏فرمايد:

من در اين صحرا نهادم پا كه نخجيرم كنند از خم زلف بتى، گردن به زنجيرم كنند

سخت ويرانه شدم، از خويش بيگانه شدم از كرم، هنگام آن آمد كه تعميرم كنند

آيه حقّم ولى نازل به رحمت يا عذاب خود ندانم تا كه دانايان چه تفسيرم كنند

من نحاس تیره و قلب و سیاه و خیره ام کمیاکاران مگر تبدیل به تغییرم کنند

و باز آن مرحوم گفته:

بنده‏اى بى هنر و بى خردم خواجه با بى‏خردى مى‏خردم

خواجه‏ام ديد و پسنديد و خريد اوست آگاه ز هر نيك و بدم

كمال كرم و جود خواجه، اقتضا كرده كه ما را با اين بى‏هنرى و بى‏خردى خريده و بار تشرّف حضور داده و به شرف خطاب و تكليف، مشرّف گردانيده؛ تا اينكه با شرف بندگى و اطاعت خود، از پستى نقص به اوج كمال برساند؛ چنان كه فرموده: «عبدى! أطعنى حتّى أجعلك مثلى» پس اگر ما را بهره‏اى خرد و ادراك باشد، بايد در روز بلوغ خودمان، اظهار شادمانى كنيم و متذكّر آغاز كمال خود كرديم كه در مثل امروز، جامه كوتاه نقص را از تن كنده، تشريف بلند كمال را بر بالاى خود راست كرده، مشرّف به شرف تكليف شده‏ايم؛ ولى ما به كلّى، غفلت از اين معنى نموده، جز شمردن سال سنّ خود را كه يك سال بر آن افزود، حساب ديگرى سرمان نمى‏شود و گويا حساب اين را هم نكنيم كه يك سال از مدّت حيات ما كاسته شد.

و بلكه در پيرى، هيچ كدام از اين حساب‏ها را هم نكنيم؛ چون پيرمرد از اظهار سنّ خود مى‏ترسد، هر چه مى‏تواند كم مى‏كند؛ اما تاريخ كه شروع مى‏كند، از عهد نوح خبر مى‏دهد. ارباب تاريخ از اينجا، به پاى استنطاقش مى‏كشند؛ تو كه در تاريخ فلان حادثه، حاضر قضيّه بوده‏اى، از آن تاريخ تا حال، نود و پنج سال مى‏گذرد؛ پس با اين حساب، بايد صد و ده سال داشته باشي. در اينجا، ريشش گير مى‏كند؛ ولى در عين حال، پاى از شصت هفتاد بيرون نمى‏گذارد و سنّش از چند سال، يك سال بالا مى‏رود؛ چون پير است، تند نمى‏تواند برود، آهسته آهسته در ظرف سه سال، از سنّ هفتاد قدم به هفتاد و يك مى‏گذارد؛ و هم چنين، بعد از سه سال، قدم به هفتاد و دو مى‏گذارد و هكذا؛ آن هم اگر كسى به پاى حسابش بكشد، وگرنه از جايش تكان نمى‏خورد.

و لكن سنّ، خيلى بالا كه رفت و از صد متجاوز شد، گمان مى‏كند كه از قلم حضرت عزرائيل افتاده، ديگر مرگ بر خود نمى‏پندارد، آن وقت، سنّش را بالا مى‏كند؛ صد و دو سال داشته باشد، مى‏گويد صد و ده سال دارم و هكذا. عوض آن سال ها كه در اين طرف كاسته بود، در آن طرف مى‏افزايد. آن گاه مى‏پردازد به تواريخ قديمه؛ آنچه را كه از پدر و جدّش شنيده، همه را مى‏گويد [که] به رأى العين ديدم و در همه قضايا مى‏گويد: حاضر بودم. اين است كه گفته‏اند: «جهان ديده، بسيار گويد دروغ».