السبت 17 شَوّال 1445 - شنبه ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳


گزیده الکلام…؛ حضرت ابوطالب (علیه السلام)


حضرت ابوطالب (علیه السلام)

ابن ابى الحديد در فضل اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏گويد: چه گويم در حقّ كسى كه پدرش، ابوطالب، بزرگ بطحا و شيخ قريش و رئيس مكّه بود. گفته‏اند كه كم است اينكه فقير و نادار، سيّد و بزرگ بوده باشد؛ ولى ابوطالب، بزرگ بود؛ در حالتى كه نادار و بى‏مال بود، قريش او را شيخ مى‏گفتند[1]. او گرچه اميرالمؤمنين (علیه السلام) را نشناخته، ولى ابوطالب را خوب شناخته كه اميرالمؤمنين (علیه السلام) را با او تعريف و براى او به جهت فرزندى او، اثبات فضل مى‏نمايد. مى‏گويند: على اللّهى‏ها، على (علیه السلام) را خوب شناخته‏اند، ولى خدا را نشناخته‏اند.

بارى. ابوطالب، كفيل پيغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود، ساعتى در شب و روز مفارقت از او نمى‏كرد. در رختخواب خود، او را با خود مى‏خوابانيد و وقتى كه فرزندانش مى‏خواستند ناهار و شام بخورند، مى‏فرمود: باشيد تا فرزند من حاضر گردد. پس پيغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) [که] مى‏آمد، با آن ها مى‏خورد.

خلاصه، جناب ابوطالب، آن حضرت را در كسوت[2] و نفقه، مقدّم بر خود و بر جميع اهل بيت خود مى‏داشت. حتّى در شب غار كه اميرالمؤمنين (علیه السلام) در فراش پيغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خوابيد، به استشاره و مشورت او بود. تقريبا فرزند خود را فداى وجود پيغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مى‏نمود. پيغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) هم در مقابل آن، فرزند او، على (عليه السلام) را در دامن تربيت خود تربيت نمود. چون در قريش قحطى شد، ابوطالب، عيالمند بود [و] بى‏بضاعت. حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به دو عمّ خود، حمزه و عباس اشاره كرد كه بار ابوطالب را سبك كنيد. پس از وى خواهش كردند كه كفالت فرزندان خودش را به ايشان واگذار كند. گفت: عقيل را براى من بگذاريد؛ بقيّه، هر كدام را مى‏خواهيد برداريد. پس عبّاس، طالب را گرفت و حمزه، جعفر را و حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، على (عليه السلام) را و به آن ها فرمود: من برگزيدم از براى خود، آن را كه خداوند برگزيده براى من، كه على (علیه السلام) باشد. پس حضرت على (علیه السلام) از شش سالگى، در آغوش تربيت حضرت رسالت (صلّی الله علیه و آله و سلّم) قرار گرفت.

طالب، ده سال بزرگتر از عقيل بود و عقيل نيز ده سال بزرگتر از جعفر بود و جعفر هم ده سال از حضرت على (علیه السلام). حضرت ابوطالب (علیه السلام) در آخر سال دهم از مبعث وفات كرد و بعد از سه ماه از رحلت ابوطالب، خديجه عيال حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نيز وداع جهان نمود. حضرت، اين سال را سال اندوه ناميدند. حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: وقتى كه ابوطالب (علیه السلام) رحلت كرد، جبرئيل بر حضرت رسول اللّه‏ (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وارد شد، عرض كرد: اى محمّد! از مكّه بيرون شو؛ براى تو در آنجا ياور نيست.

در عمدة الطالب مى‏نويسد: ابوطالب (علیه السلام) و عبداللّه‏، پدر بزرگوار حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و زبير، از يك مادر بودند؛ ساير اعمام حضرت، از مادر ديگر. پدرشان، عبدالمطّلب بود كه شيبة الحمد مى‏گفتند. شيبه مى‏گفتند، به ملاحظه اينكه متولّد شد در حالتى كه موى سفيد در سر داشت. عبدالمطّلب، بزرگ قريش بود؛ ساير عرب‏ها نيز بر بزرگى و رياست او اذعان كرده بودند.

به او، عبدالمطّلب، به اين مناسبت مى‏گفتند كه پدر او، هاشم در بعضى از سفرهايش، به يثرب رفت و در آنجا، بر عمرو بن زيد (يا زيد بن عمرو، به اختلاف نقل) وارد شد. پس دختر او، سلمى را ديد و خواستگارى كرد و به حباله نكاح خود درآورد و شرط كرد كه اگر حمل داشته باشد، او را به يثرب بياورد تا در خانه آن ها بزايد. پس او را به مكّه برد و وقتى كه حملش سنگين شد، آوردش به يثرب و خود، به شام رفت و در آنجا، در غزّه، از زمين شام، وفات كرد. پس سلمى، عبدالمطّلب را زائيدش. او در نزد مادرش، به حدّ شباب رسيد. پس مردى از اقوام هاشم، گذارش بر او افتاد؛ ديد او با بچّه‏ها تيراندازى مى‏كند [و] بهتر از همه نشانه مى‏زند و خوش صورت‏تر از همه مى‏باشد. آن مرد تعجّب كرد و نزديك شد. از او پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من شيبة، پسر هاشم هستم؛ من پسر سيّد بطحاء، ابن عبد منافم. گفت: بارك اللّه‏، خداوند مثل تو را در خانواده ما زياد كند. گفت: اى عمّ! تو كيستى؟ گفت: من يكى از خويشان تو. پس مرحبا گفت و حال پرسيد. آن مرد، خيلى تعجّب كرد. پس وقتى كه به مكّه شريف برگشت، اوّل خدمت مطلب بن عبد مناف آمد، گفت: فرزند برادر تو، هاشم را در يثرب، چنين و چنان ديدم. مطّلب گفت: به خدا، من غفلت از او داشتم. پس سوار شترى شد و آمد به مدينه و آهنگ محلّه بنى نجّار نمود. پس بچّه را در ميان بچّه‏ها ديد و شناخت. پس همان جا، شترش را خوابانيد و به او نسب خود را گفت كه من عموى تو هستم، آمده‏ام تو را ببرم. پس او را سوار رديف خود نمود و به مكّه آورد. مردم ديدند، پرسيدند كه آن كه در رديف تو است كيست؟ گفت: عبد من است. از آن جا، به عبدالمطّلب ناميده شد. پس او را به محلّه خودشان آورده، لباسى بر او پوشانيده و به مجلس اولاد عبدمناف آورد و گفت: اين فرزند برادر شما، هاشم است. پس، داستانش را گفت.


[1]. عبدالحميد بن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص29.

[2]. کسوت: پوشش.