الاربعاء 19 ذوالحجة 1445 - چهارشنبه ۰۶ تیر ۱۴۰۳


گزیده الکلام …؛ وقايع قحطى و گرانى


وقايع قحطى و گرانى

حضرت رسول (صلّى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله ‏وسلّم) مى‏ فرمايد كه: «همواره امّت من در خيرند، مادام كه به يكديگر خيانت نكنند و اداى امانت كنند و زكات بدهند؛ و اگر اين ها را نكنند، مبتلا به قحطى مى ‏شوند».[1]

نگارنده، اسمى از قحطى سنه 1288 شنيده بودم؛ ولى شدّت حمله و تندى باد و صرصر آن را نمى ‏فهميدم كه به چه اندازه است؛ تا اينكه در سنه 1335 و سنه 1336 در ايران، قحطى كه بروز كرد، تندباد آن را ديدم كه چه خانه ‏ها را خراب كرد. نگارنده، اجمال گزارشات وطن خودم، زنجان را مى‏ نويسم كه خودم ديده‏ ام. از اينجا هم حال شهره اى ديگر، به مقايسه معلوم مى ‏شود.

سال اوّل گرانى كه سنه 1335 باشد، گرچه خشكى سال، تمامى كشت را خشك و حاصل زراعت را محو و نابود كرد؛ ولى بقاياى سال سابق كه در زواياى انبارها بود، يك درجه تأمين ارزاق عمومى را نموده، نگذاشت مردم كشتار بدهند. آن سال گندم، بهاى يك خروارش، از شصت تومان تجاوز نكرد و حضرات ثروتمندان نيز اعانه جمع كرده، چند باب دكّان خبّازى تهيّه كردند. براى مردمان بى ‏بضاعت سرشماره كرده، بليط دادند كه نان روزانه خودشان را از آن دكّان ها، از قرار مَنى دو قران و دو عبّاسى بگيرند؛ در حالتى كه نان آزاد، دو مقابل آن قيمت داشت.

ولى سال دوم گرانى كه سنه 1336 باشد كه باز خشك‏سالى شد و حاصل زراعت، به كلّى سوخت، بهاى گندم، رو به ترقّى گذاشت. تقريباً به يكصد و شصت هفتاد تومان رسيد. باز دكّاكين مساعده بودند؛ ولى غلّه به قدر كفايت نداشتند. قرار دادند كه به هر يك خروار آرد، مقدارى سيب زمينى داخل نمايند. چندى هم بدين‏ منوال گذشت ولكن ديدند كه اين نان، در مردم توليد ناخوشى نمود. بنا گذاشتند كه به نسبت نان، سيب زمينى را جدا بدهند؛ تا در آخر امر، غلّه تمام شد.

لشگر گرانى، با نيروى تمام حمله كرد، زمام اختيار از دست همه رفت. هر روز، صد نفر بلكه احصائيّه مرده‏ ها در روز، به يكصد و سى رسيد. از خون ذبايح، يك قطره به زمين نمى ‏ريخت؛ بلكه در ظرف ها گرفته، مى ‏خوردند. استخوان خردكرده مى ‏خوردند. در ميان سرگين، اگر دانه جو بود، جمع كرده، مى ‏خوردند. يك نفر، خميرى در پاى خود، به روى دمل گذاشته بود، آن را با همان چرك و ريم كه انداخته بود، فقيرى آن را برداشته، خورده بود. شخصى كه ديده بود، خودش به من نقل نمود.

در خارج شهر هم كسى، بچّه خود را كشته، خون و گشتش را خورده بود. خدا چنين روزگار را نياورد و تاريخ، چنين گفتار را ننگارد. روزگار خيلى سختى بود. اوائل سنه 1337 نيز حال بدين‏ منوال بود تا اينكه حاصل به دست آمد، مضيقه بر طرف شد. عدّه متوفّات از گرسنگى، از اوّل شهر و دهات كه به شهر ريخته بودند، به موجب احصائيّه، به هيجده هزار نفر رسيد.

يك مقدّمه در سال قبل، سنه 1334 اتّفاق افتاده بود كه آن هم بى‏ نهايت تأثير در قحطى نمود. در جنگ بين المللى سابق، قشون و مملكت روسيّه، به مقدارى آذوقه محتاج شده بودند؛ محمّد ولي خان سپهدار كه بعد، ملقّب به لقب سپهسالارى گرديد و قصّه انتحارش هم در جلد اوّل گذشت، تابع دولت روس بود، از جانب آن دولت، مأمور به تأمين آذوقه آن ها گرديد. او به جبر و اكراه، مالكين خمسه را وادار نمود كه سى هزار خروار گندم به او بدهند؛ لذا مالكين خمسه را صورت گرفته و مقدار نام برده را به پاى آن ها، به حسب حال تقسيم كرده و التزام هم از آن ها گرفتند كه بدهند.

قيمت گندم، آن روز، خروارش، دوازده تومان بود؛ ولى آن ها از قرار چهارده تومان تسعير كردند. اين دو تومان فرق معامله، مالكين را راضى كرد كه بدون زحمت در اندك زمان، مقدار مذكور را به تحويل روسيّه دادند؛ و الّا، اگر آن گندم در خمسه موجود بود، سلاح مدافع بود؛ نمى ‏گذاشت كه سپاه قحطى، اين قدر آسيب به اهالى خمسه بزند. حالا آن هائى كه بعد از سال گرانى، به عرصه وجود يا به مرحله ادراك قدم گذاشته ‏اند، قدر نان را نمى ‏دانند، و نمى‏دانند اين نان كه در خوردنش ناز مى ‏كنند چه موقعيّتى دارد. آن ها به جاى خود ماها كه آن روزگار را ديده و به اهمّيّت آن ايمان آورده ‏ايم، هيچ آن را بوسيده، بالاى چشم مى ‏گذاريم، احترام از آن مى‏ كنيم، شكر معطى آن را به جاى مى‏ آوريم.

حاشا، نگارنده در همان سال كه چند لقمه نان ـ اسماً نان بود، داراى چندين جور خليط ـ در سر سفره حاضر مى ‏كردم. اوّل، سجده شكر به جا مى‏آوردم. بعد، دست به سوى آن دراز مى‏كردم و مدّت ها هم بعد از بر طرف شدن غائله قحطى و فراوانى ارزاق، همين‏طور بودم؛ تا اينكه باز فراموش كردم. البتّه ماهى مادام كه در آب است، قدر را نمى‏ داند. وقتى قدر آن را مى‏ فهمد كه در خشكى تپيدن بگيرد؛ ولى بعضى از اشخاص هم در مساعدت فقرا، همّت غريبى كردند.


[1]– محمّد بن یعقوب کلینی، کافی، ج2، ص604.